هروقت به یه فروشگاه کتاب میرم بیجنبه میشم. دلم میخواد چند قفسه کتاب رو با خودم کول کنم و ببرم خونه. بعدش هم در اتاق رو ببندم و برم تو حبس... هی بخونم و بخونم و بخونم... گاهی یه کتاب چشمم رو خیلی میگیره. خیلی مقاومت میکنم که همون لحظه نخرمش. صبر میکنم تا ببینم وقتی برمیگردم خونه، بعد از گذشت چند روز، هنوز دلم اون کتاب رو میخواد یا نه. گاهی در موردش جست و جو میکنم و نظر بقیه رو میپرسم. خیلی از اوقات هم به احساس خودم توجه میکنم.
چند روز پیش با ندا رفتیم به یکی از فروشگاههای بزرگ کتاب کرج. مشغول نگاه کردن عنوان کتابها بودم که چشمم به قفسهای از رمانهای «علی اشرف درویشیان» افتاد. دوران دبیرستان واسم زنده شد. دختر ایشون همکلاسم بود. ردیف جلویی من بود. با هم صمیمی نبودیم ولی خیلی دوستش داشتم. اون هم من و. عشق میکردم باهاش حرف میزدم. یه دختر پر انرژی و دوست داشتنی. گاهی واسه بعضی از بچههای کلاس کتاب میآورد. معمولا بچهها خیلی دیر کتابهاش و بهش پس میدادن. یک بار که بهم یک دو تا کتاب داده بود، بعد از دو سه روز که خوندنشون تموم شد واسش پس آوردم. چشاش گرد شد و گفت:«همشون و خوندی؟! چه زود!!!» از فردای اون روز کتابهای بیشتری بهم میداد. میگفت:«حالا که انقدر تند میخونی واست تند تند کتاب میارم!». خیلی از کتابهای پدرش که دیگه چاپ نمیشد رو واسم میآورد.
یاد صبح دلپذیری افتادم که لبه یکی از باغچههای کوچیک مدرسه نشسته بودم. یه دفعه از پشت باغچه یواشکی غافلگیرم کرد و با اشتیاق دستشو دور گردنم حلقه کرد. از دیدنش خیلی ذوق کردم. (اون سال تو کلاس ما نبود و کمتر میدیدمش)
تا اونجا که یادمه فقط یه دوست صمیمی داشت که اون هم همراه خانوادهش از ایران رفته بودند. ما هم شاید با هم صمیمی نبودیم ولی خاطرات خوب و قشنگی از هم داریم که لااقل من با به یاد آوردنشون سرشار از شور زندگی میشم... نمیدونم اصلا اون من و به خاطر داره یا نه ولی من خوشحالم که تو زندگیم با دختری نازنین مثل اون آشنا شدم.
دلم براش تنگ شده. دوست دارم بدونم کجاست و چی کار میکنه.