این رفاقت کسل کننده را نمی خواهم
- مانند رفاقت دست و مسواک -که هر روزش به آغوش می کشد
بی که حتی رنگش را بداند!نمی خواهم شبانه در بیشه ها قدم بزنی،
چون کارد در دل کاهوی تازه در شد و آمد باشی،بی که کسی تو را ببیند!
...می خواهم همیشه در انتظار من باشی،
چرا که هرگز نخواهم آمد!می خواهم همیشه مرا دوست بداری،
چرا که من دختر رویاهای تو نیستمو چیزی جز مرگ را در ضمیرت زنده نمی کنم!
برای همین به وقت دیدن، سایه ام را در آغوشم می کشی!دوست می داری ثروت مرا،
چرا که زنی بی چیزم!دوست می داری خشم مرا،
چرا که تنها و بی پناهم!من آن دروغم که شک را بر نمی انگیزد!
می خواهم حس های حساب شده را رها کنمو از هر گفته یی پیرامون عشق خود را کنار بکشم،
تا در میانه ی روزگاردو روح باشیم
که تنها جداییآنها را با هم پیوند می دهد!
«غادة السمان»
۲ نظر:
این خانم چقدر سنگین و روان شعر میگه
رفتم شعرهاشو خوندم
واقعا تو انتخاب شعر حرف نداری
آریانا خیلی عمیق شعر رو به ظهور کشونده
"""
تا در میانه ی روزگار
دو روح باشیم
که تنها جدایی
آنها را با هم پیوند می دهد!
"""
ارسال یک نظر