13 فروردين هم رسيد و خونه ما اصلا حال و هواي 13ام رو نداره. چند سالي هست كه اينجوريه. خيلي مهم نيست.
يكي دو روز ديگه بايد برگردم مشهد. دوباره خوابگاه، دوباره دانشگاه... ولي اين دفعه كمي فرق ميكنه. تنهام. هم اتاقيهام همه درسشون تموم شده و رفتند. هم اتاقي جديد هم هنوز نيومده. حوصله گرم گرفتن با كسي رو هم ندارم. شايد هم قسمت اعظم اين تنهايي انتخابي باشه. مادرم نگران دخترشه. نگران اين تنهايي... آخه دخترش هميشه معاشرتي بوده. دوستهاي زيادي داشته و وقت زيادي رو با اونا ميگذرونده. ولي حالا از همهشون كمي فاصله گرفته. ميگم چيزي نيست. اتفاقي هم نيفتاده. دوستان من مثل گذشته واسم عزيزند. همون قدر دوستشون دارم كه قبلا داشتم. آدمها تغيير ميكنند. من هم تغيير كردم. خوب يا بدش رو نميدونم. فقط ميدونم كه هر سال و هر ماه كه گذشت چيزهاي بيشتري ياد گرفتم. نگاهم به خيلي چيزها عوض شد. و در عين حال رفتارم هم تغيير كرد. حرف زدنم هم تغيير كرد. فكر كردنم هم...
اين تنهايي هم يه تجربه جديده. شايد خيلي سخت باشه. حتي دوست ندارم تختم رو عوض كنم و رو تخت هم اتاقيهاي قبلي بخوابم. 4ترم با هم بوديم و روزهاي سياه و سفيد زيادي رو با هم گذرونديم. تمام لحظههاش و دوست دارم.
سهشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر