پيوند رشتهها با من نيست.
من هواي خودم را مينوشم.
و در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
انگشتم خاكها را زير و رو ميكند
و تصويرها را به هم ميپاشد، ميلغزد، خوابش ميبرد
تصويري ميكشد، تصويري سبز، شاخهها، برگها.
روي باغهاي روشن پرواز ميكنم.
چشمانم لبريز علفها ميشود
و تپشهايم با شاخ و برگها ميآميزد.
ميپرم، ميپرم
روي دشتي دور افتاده
آفتاب، بالهايم را ميسوزاند، و من در نفرت بيداري
به خاك ميافتم.
«سهراب سپهري»
خدايا... چه قدر بهت احتياج دارم... تنهام نذار... اي اميد هميشگي من، اي اجابت كننده دعاها، اي مهربانترين، مثل هميشه همه اميدم تويي...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر