web 2.0

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

طرح زندگي

يه روز به يه دوستي مي‌گفتم: اگه همين الآن بگن بيا زندگيت رو نقاشي ‌كن، مي‌تونم اين كار رو انجام بدم. طرح زندگي‌م رو خوب بلدم.
زمان زيادي از اون روز مي‌گذره، ولي هنوز سر حرفم هستم؛ البته طرح امروزم بسيار ساده‌تر و كاملا متفاوت از اون زمانه. امروز اگه بخوام زندگي رو طراحي كنم، تنها يك دايره مي‌كشم. از نقطه‌اي شروع مي‌كنم، و آن‌قدر مي‌‌كشم تا به همون نقطه آغازين برگردم. زندگي همش همينه.
تو اين چند سال خيلي چيزها رو تجربه كردم. از رفتارها گرفته، تا مكان‌ها و آدم‌هاي مختلف. هر چند كه هميشه جا براي تجربه هست و هميشه چيزهاي زيادي براي ياد گرفتن و حس كردن وجود داره ولي يه وقت‌هايي سرت رو كه بلند مي‌كني مي‌بيني پس از اين همه راه و دور زدن و جاده عوض كردن و... رسيدي به جاي اولت. (با نوشتن اين جملات، ناخودآگاه داستان «كيمياگر» از «پائولو كوئليو» به ذهنم اومد. هر كي اين كتاب رو خونده باشه مي‌فهمه چرا)

-----------------------

هي سرنوشت! يادته يه روز به باختم اعتراف كردم؟ اما اين دفعه نذاشتم شكستم بدي. اين دفعه جلوت ايستادم. قدرتم رو نشون دادم. شايد اين بار هم نبرده باشم اما بازنده هم نبودم. اين دختر به لطف خداي خودش قوي‌تر شده.

صداي ورق خوردن برگ‌ها رو مي‌شنوم...
يك فصل ديگه هم ورق خورد...

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

آرزوهاي كوچكي كه فراموش نمي‌شوند

چه احساسي به آدم دست مي‌ده وقتي مي‌بينه چيزي كه چند دقيقه پيش،‌ يا يكي دو روز پيش آرزو كرده، انقدر سريع، بدون اينكه متوجه باشه، برآورده شده؟ گاهي اوقات حتي اسم آرزو هم نميشه روشون گذاشت... يه لحظه به ذهنت خطور مي‌كنن و ميرن... حتي شايد خودت هم خيلي زود فراموششون كني... ولي وقتي مي‌بيني چه قدر زود به اون خواسته كوچيكت رسيدي... شادي عجيب و خاصي بر روحت حاكم ميشه. شايد هم از اينكه مي‌فهمي خداي تو در همه لحظه‌هاي تو حاضره، به طوري كه حتي به خواسته‌هاي كوچيك تو هم توجه مي‌كنه، احساس آرامش مي‌كني. مي‌فهمي كه اصلا تنها نيستي. مي‌فهمي كه اگه يه وقت، آرزوهاي بزرگترت به همين زودي زود برآورده نمي‌شن، به اين دليل نيست كه نمي‌خواد برآورده‌شون كنه؛ بلكه شايد زمانش نرسيده... يا ماموريت تو،‌ تو اين دنيا چيز ديگه‌ايه... يا اصلا اين خواسته به صلاح تو نيست.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷

خسته نشو سايه‌نشين

ترانه زيباي «امير كريمي» رو بايد چندباره و چندباره واسه خودم زمزمه كنم...

جون بگیر ای من مرده، ای به سایه سر سپرده
بگو کی واژه عشقو از دل حافظه برده
چه کسی سایه سنگین کشیده رو تن مهتاب
من چشامو جا گذاشتم توی رخوت کدوم خواب

منو بسپار به ترانه، به یه آواز، به یه فریاد
کاری کن قاصدکامون گم نشن تو کوچه ی باد
نذار از صدا بیفتم تو سکوت بی مروت
همیشه یه دنیا حرفه پشت نقطه چین وحشت

خسته نشو سایه نشین، تا ته شب حوصله کن
بغض غریب غربتو واژه به واژه گریه کن

زنده شو ای من خسته، بگو کی راهتو بسته
قلب این آینه دارو بگو سنگ کی شکسته
توی این قحطی آواز، یه ترانه یار من باش
توی زمحریر قصه شعله بیدار من باش

من رو قله های آواز، سکوت و چله نشستم
لحظه شرم حقیقت، جای آینه ها شکستم
آخه وصف نفسم نیست اول حنجره مردن
بهترین جای ترانه تن به بی حرفی سپردن

خسته نشو سایه نشین، تا ته شب حوصله کن
بغض غریب غربتو واژه به واژه گریه کن...

«يغما گلرويي»

-----------------------------------
"اوباما" در انتخابات آمريكا پيروز شد، "كردان" از وزارت بركنار شد، "شهروند امروز" توقيف شد...
و من ديگه حوصله شنيدن و پيگيري اخبار رو ندارم.
همه چيز تو اين دنيا يه بازيه... يه بازي كه خيلي زود تموم ميشه...

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

مگر چند بار...



«پيله‌هاي بسياري ديده‌ام
آويزان از درختي
در جنگل‌هاي دور
افتاده بر لبه پنجره
رها در جوب‌هاي خيابان.
هرچه فكر مي‌كنم اما
يك پروانه بيشتر در خاطرم نيست.
مگر چند بار به دنيا آمده‌ايم
كه اين همه مي‌ميريم؟
چند اسكناس مچاله
چند نخ شكسته‌ي‌ سيگار
آه ، بليت يك‌طرفه!
چيزي غمگين‌تر از تو
در جيب‌هاي دنيا پيدا نكرده‌ام.
...»


«گروس عبدالملكيان»

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

كمي با خودم

اينكه هر كس چه رفتاري با تو داره،‌ چه طور باهات حرف مي‌زنه، در موردت چي فكر مي‌كنه و... همه و همه ارتباط مستقيم با رفتار خودت داره. اينكه خودت رو چه طور به اون شخص نشون دادي. گاهي يكي در موردت برداشت اشتباهي داره، ولي بيشتر از اينكه اون و مقصر بدوني، بهتره يه نگاهي به حرف‌ها و رفتارهاي خودت با اون شخص بندازي. شايد خودت كاري كردي كه اون اين‌جوري فكر مي‌كنه.
دلم از دست كسي گرفته... ولي خودم و مقصر مي‌دونم.
يه بار مادرم حرف قشنگي زد كه تا آخر عمرم آويزه گوشم مي‌كنم... گفت:«زندگي‌ها با هم فرق مي‌كنن. زندگي كسي رو با كسي مقايسه نكن.»
هر كس با توجه به شرايط تربيتي، خونوادگي، جغرافيايي و... كه تنها مربوط به خودش و خونوادش مي‌شه زندگي مي‌كنه. نمي‌شه انتظار داشت همه مثل هم رفتار كنن،‌ مثل هم زندگي كنن، يا حتي مثل هم فكر كنن. چه خوبه قبل از اينكه از رفتار يا مدل زندگي يك نفر تعجب كنيم اول خودمون رو به جاي همون شخص و شرايطي كه باهاش زندگي مي‌كنه قرار بديم، بعد نظر بديم.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

من و تجارت D:


برادر جان مي‌خوان از خواهرشون يك Business Man (ببخشيد Business ٌWoman :دي) بسازن!
از تلفن امشبش و حرف‌هايي كه پشت گوشي زد يكه خوردم!

لطفا از من درس بپرسيد!

دكور اتاق و عوض كردم، همه چي رو به هم ريختم، تا جاي كام و عوض كنم و بذارمش يه جا كه نور نيفته... ولي اينجا هم دست كمي از جاي قبليش نداره. حيف اين همه زحمت. ولي خب، يه خوبي داشت... اتاق خيلي بازتر و بهتر شده.

دو روز پيش ندا و ناهيد هر دو برگشته بودند كرج. اول ناهيد اومد خونمون، بعدشم هم با ندا بيرون قرار گذاشتم. تمبر هندي آورده بود. نشستيم تو پارك تا تونستيم خورديم... پشتش هم كلي شكلات خورديم تا ضعف نكنيم بيفتيم... :دي
دلم براشون تنگ مي‌شه.

ديشب داشتم واسه بچه‌ها سوال طرح مي‌كردم، مامانم شاكي شد! گفت چه قدر ازشون امتحان مي‌گيري! گناه دارن! گفتم: نگران نباشيد شما! اونا خودشون هم مي‌دونن تا امتحان نگيرم نمي‌خونن! خوششون مياد ازشون درس مي‌پرسم يا امتحان مي‌گيرم...!
شاگردهاي ما هم جزء عجايب چندگانه جهانند! تو نظرخواهيشون نوشته بودند اگه مي‌شه بيشتر درس بپرسين! اينجوري بهتر ياد مي‌گيريم!
اينجوريشو ديگه نديده بودم!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب

واي خداي من! چه ذوقي كردم وقتي اين عنوان رو تو وبگرديم ديدم:

يادي از خاطرات شيرين گذشته با: قصه‌هاي خوب براي بچه هاي خوب

بچه كه بودم كتابهاي مهدي آذريزدي رو دوست داشتم و مي‌خوندم. اين عنوان من و به اون روزهاي زيبا برگردوند...

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

كار

كارم و دوست دارم. حتي اگه همه تو دلشون بگن چه قدر حقوقش كمه يا كارم و كار كوچيكي بدونن. برام مهم نيست. مهم اينه كه اين دفعه بر خلاف دو كار قبلي ازش راضيم. خدا رو شكر مي‌كنم.
هيچ وقت از جايي كه كار مي‌كردم پيش كسي شكايت نكردم. هر چي بود تو خودم مي‌ريختم. احساس مي‌كردم بقيه از كارم راضي‌تر از خودم هستند! هر صبح كه بيدار مي‌شدم و به محل كار مي‌رفتم آرزو مي‌كردم زودتر اين روزها تموم شه و تموم شد. با اين حال انكار نمي كنم كه اون روزها تجربه‌هاي خوبي برام باقي گذاشتند.
شايد هر آموزشگاه ديگري هم مي‌تونستم مربي باشم، ولي مطمئن هستم هر جاي ديگه بودم به اين اندازه راضي نبودم. مديريت، شاگردها، محيط كارم... از همه چيز راضيم. روزهاي قشنگي رو باهاشون مي‌گذرونم و چيزهاي زيادي ازشون ياد مي‌گيرم.
آرزو مي‌كنم تا هميشه خاطره خوشي از هم داشته باشيم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

وسواس؟


اتاق پر از نخ و تار و پودهاي پارچه شده! دكمه و جا دكمه‌هاي مانتو رو هم گذاشتم،‌ يه جيب الكي هم روش سوار كردم... فقط مونده كه اتوشويي بره... نه به اون همه شوق و ذوق اولش و نه به الان كه فقط خواستم يه جوري تمومش كنم. نمي‌دونم چرا هيچ وقت كاري كه واسه خودم انجام ميدم رو دوست ندارم. هيچ وقت به دلم نميشينه. مامان ميگه ديگه داري وسواس به خرج ميدي.
چند وقتي بود كه دوختش رو نيمه كاره رها كرده بودم و يه گوشه به امان خدا سپرده بودمش. به دلم نمي‌نشست. اما امروز به سرم زد كه برم تمومش كنم. وقتي هم كه كارش تموم شد و پوشيدمش، ديدم اونقدرها كه فكر مي‌كردم بد نشده...

حالا هم بايد برم اين اتاق به هم ريخته رو مرتب كنم. احتمال داره تو همين روزها يكي از اقوام بيان خونمون. نمي‌دونم چي شده تو اين ماه رمضوني هواي سفر كردند!

سريال‌هاي ماه رمضون امسال هم كه از همه سال‌ها بي‌مزه‌تر شده. لااقل سال‌هاي پيش يه آهنگ قشنگ واسه تيتراژ سريال‌ها ميذاشتن، امسال از اين يكي هم خبري نيست!

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۷

تابستون و روزه‌داري


هنوز دو ساعت تا اذون مغرب مونده. روزه‌داري تو اين روزهاي طولاني تابستون خيلي سخته. حالا سال‌هاي بعد سخت‌تر هم مي‌شه. ولي خب... نمي‌دونم ماه رمضون چه خصلتي داره كه به آدم صبرش هم ميده. اونقدر كه تو روزهاي ديگه آدم كم طاقت ميشه تو ماه رمضون اينطور نيست.

چيزي به تموم شدن تابستون هم نمونده. خيلي بي‌حوصله شدم. خودم هم ديگه نمي‌تونم خودم و پيش‌بيني كنم. يه روز خيلي سر حالم و يه روز حوصله خودم رو هم ندارم. يه روز با كوچيكترين اتفاقي مي‌خندم و بالا پايين مي‌پرم، يه روز ديگه...

خدايا تو چي كار مي‌كني با اين بنده‌هاي عجيب غريبت!!!

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

فقط بچه‌ها...

فقط بچه‌ها هستند كه معجزه‌ها رو خيلي خوب مي‌فهمند. فقط بچه‌ها هستند كه لحظه لحظه زندگي رو درك مي‌كنند...

فقط بچه‌ها مي‌تونن با رقص يه بادكنك تو هوا به وجد بيان، و از بالا و پايين پريدن يه توپ ساده معمولي سرشار از شادي بشن...

اونا زندگي رو خيلي بهتر از ما مي‌فهمند...

ما به همه چيز عادت كرديم. معجزه‌ها رو نمي‌بينيم و باز انتظار معجزه داريم....

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

شروع دوباره


چشمام خيلي مي‌سوزه. فكر كنم از خستگي و بدخوابي اين چند شبه. از يه طرف هم باز به بي‌خوابي دچار شدم با اينكه خيلي خسته‌ام ولي نمي‌تونم بخوابم. چه خوبه كه آدم بتونه فكرهاش و كنترل كنه. اين هم مهارتيه واسه خودش.
خيلي وقته به اينجا سر نزدم. از وقتي هم كه برگشتم خونه،‌ جز يكي دوبار ديگه توييت نكردم. اصلا توييت كردن بهتره كه با موبايل باشه! وقتي آدم وبگردي مي‌كنه ديگه حواسش به وبگرديشه! لااقل من كه اينجوريم. ولي يه لحظه‌هايي هست كه آدم مي‌خواد همون وقت ثبتش كنه. حس و حالش فقط واسه همون لحظه‌ست.
امسال به جز تصاوير افتتاحيه، بازي‌هاي المپيك رو دنبال نكردم. ولي اينجور كه معلومه ايران زيادي خوش درخشيده!!!(D:) خوندن اين مطلب هم در اين مورد بد نيست!

از فردا هم كه كارم شروع ميشه. با اينكه تجربه درس دادن داشتم ولي فكر نمي‌كنم اين دفعه كار آسوني باشه. با اين حال مي‌سپرمش به خدا. اميدوارم تجربه خوبي باشه واسم.

الان دارم به آهنگ زيباي Raspuin از Boney M گوش ميدم...

There lived a certain man in Russia long ago
He was big and strong, in his eyes a flaming glow
Most people looked at him with terror and with fear
But to Moscow chicks he was such a lovely dear
He could preach the bible like a preacher
Full of ecstacy and fire
But he also was the kind of teacher
Women would desire

RA RA RASPUTIN
Lover of the Russian queen
There was a cat that really was gone
RA RA RASPUTIN
Russia's greatest love machine
It was a shame how he carried on

He ruled the Russian land and never mind the czar

But the kasachok he danced really wunderbar
In all affairs of state he was the man to please
But he was real great when he had a girl to squeeze
For the queen he was no wheeler dealer
Though she'd heard the things he'd done
She believed he was a holy healer
Who would heal her son

RA RA RASPUTIN
Lover of the Russian queen
There was a cat that really was gone
RA RA RASPUTIN
Russia's greatest love machine
It was a shame how he carried on

But when his drinking and lusting and his hunger
for power became known to more and more people,
the demands to do something about this outrageous
man became louder and louder.

"This man's just got to go!" declared his enemies
But the ladies begged "Don't you try to do it, please"
No doubt this Rasputin had lots of hidden charms
Though he was a brute they just fell into his arms
Then one night some men of higher standing
Set a trap, they're not to blame
"Come to visit us" they kept demanding
And he really came

RA RA RASPUTIN
Lover of the Russian queen
They put some poison into his wine
RA RA RASPUTIN
Russia's greatest love machine
He drank it all and he said "I feel fine"

RA RA RASPUTIN
Lover of the Russian queen
They didn't quit, they wanted his head
RA RA RASPUTIN
Russia's greatest love machine
And so they shot him till he was dead

Oh, those Russians...

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

راستی!
در ایستادنت کنار آب، حواست بر دوردست ها نیز باشد.
قایقی خواهد آمد
با پارو های آبی رنگ بر روی آب
و در روی آن دخترکی سپید را خواهی دید که پیراهن سرمه ای بر تن دارد و
گیسوانش را در معبر عطر و باد های خوشبوی دریا رها کرده است.
سراغ تو اگر آمد،
مهربان باش
ناز مکن.
سلامت می کند
پاسخش ده.
دست بر آب می برد، نازت می کند و تو را می چیند.
تو را که چید،
ناراحت نباش
اخم مکن
چرا که او دیگر بزرگ شده است.
چرا که او دیگر راز گل ها را می فهمد.
چرا که او دیگر زیبا شده است.

او تورا خواهد بویید و بوسه بر لبهای سرخت خواهد زد و در میان گیسوان گندمیش-
بر تو جای خواهد داد. و تو را خواهد کاشت،
برای آغازی دیگر
و این آن لحظه ای است که دیگر آفتاب نگران تو نیست و
تو دیگر نگران آفتاب نیستی.

راستی!
سراغ مرا اگر از تو گرفت،
بگو، «نمی شناسمش!»

بگو فقط یک بار در کوچه های تنهایی اقیانوس دیدمش،
همین وبس ...

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

...

من از ساعت متنفرم،
از اين اختراع عجيب بشر،
كه جاي خالي حضور تو را به رخ دلتنگي هاي من مي كشد...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

پرسپولیس زلزله!

پرسپولیس! قهرمانیت مبارک!
 

لینک 1 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

سكوت

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه یی می خواند،

رؤیاهایش را

آسمان پُر ستاره نادیده می گیرد،


و هر دانه ی برفی

به اشکی نریخته می ماند.


سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت

حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

و من.

"احمد شاملو-

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

جشن فارغ التحصیلی

بچه ها میخوان جشن فارغ التحصیلی بگیرن. از الان ثبت نام برای جشن رو شروع کردن. هیچ انگیزه ای برای حضور تو این جشن ندارم. حالا هر چه قدر دوستام اصرار کنن، و هر چه قدر هم بگن که خیلی خیلی خوش می گذره و همه ش خاطره می شه و از این حرفها... فرقی به حالم نمی کنه.

ترجیح می دم وقتی از این جا رفتم همه خاطره ها رو هم اینجا بذارم و برم. به جز خاطره روزهای قشنگی که با هم اطاقی هام داشتم.

نمی خوام دیگه چیزی از اینجا رو تو یادم نگه دارم. همه رو مثل یه کاغذ مچاله شده می ندازم یه گوشه و می رم...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

روایت روز تلخ از زبان یکی از بازماندگان راهیان نور

به سرعت كه داشتم وارد دانشگاه می شدم يكی از پسرهای دانشگاه صدام كرد، به عقب كه برگشتم ديدم دستش يه دسته از مجله های دانشگاه ست. يكيشون رو به رايگان بهم داد. ويژه نامه رفتگان راهيان نور بود. اومدم سايت و شروع كردم به ورق زدن. يكی از بچه های كلاسمون كه از بازماندگان اين حادثه دردناك بود همه ماجرا رو تعريف كرده بود:

«... زمان كمی تا حادثه مانده است. هر كس در حال و هوای خودش است. عده ای خواب، عده ی كمی بيدار و در حال گفتگو و يا تفكر، محسن مهذب از من خواست كه به انتهای اتوبوس برم و شام را توزيع كنم، ولی من ازش خواستم كه نان را از انتها برای من بياورد و من همانجا شام را توزيع كنم. او پذيرفت و وقتی نان را به من داد، ابراز بی اشتهايی كرد و مثل سيد ياسر به انتها رفت تا بخوابد. من به حاده نگاه می كردنم. دقايقی بعد از رفتن محسن وقتی برگشتم و به جاده نگاه می كردم. دقايقی بعد از رفتن محسن وقتی برگشتنم و
به بچه ها نگاه كردم جز چند نفر، بققيه خواب بودند. با خود گفتم: همه كه خوابند، فعلا صبر می كنم و اگر كسی ابراز گرسنگی كرد به اون شام ميدم!

بالاخره... آن قدر ای زمان ها جمع و تفريق شد، دقايق سپری شد و جاده پر پيچ و خم ما را برد تا در آن لحظه ای كه آن تريلی حامل ماده سوختنی (بنزين يا بنزن) به آن پيچ می رسيد، ما هم در سمت ديگر حضور داشته باشيم...

همان طور كه گفتم، م ايتساده بودم و به جاده نگاه می كردم. جاده به سمت چپ می پيچيد و انگار تا اندازه ای هم شيب داشت، يعنی برای ما سربالايی بود! ناگهان آن تريلی كه با سرعتی زياد از روبرو می آمد توجه ما را جلب كرد. به خاطر سرعتی كه داشت، در سر پيچ كمی روی خط وسط و شايد كمی اين طرف تر حركت می كرد. ما به او نگاه می كرديم. عبور ما كمی سخت و خطرناك بود. ولی ممكن بود.

او كه از محل حركت و سختی عبور ما مطلع بود سعی كرد هكه به سمت راست خود حركت كند و راه را برای عبور باز كند. به محض اين كه او فرمان خودروی خود را چرخاند، بلافاصله قسمت تريلی او به قسمت اسبش فشار آورد و به اصطلاح كمرش شكست. در اين هنگام بود كه تريلی به سمت ما خوابيد، چپ شد و با زاويه ای تقريبا قائم در جاده قرار گرفت و با شدت به جلوی اتوبوس برخورد
كرد. البته بايد بگويم كل اين حادثه در كمتر از 3 ثانيه رخ داد.

زمانی كه من تانكر را در حال حركت به سمت خودمان ديدم، يقين داشتم كه حداقل خود من خواهم مرد! افكاری در همان لحظات در سرم می چرخيد كه گفتنی نيست... يعنی اينجا انتهای دنياست!

برخورد شديدی بود در لحظه برخورد من احساس كردم كه آن ماده سوختنی، به سمت ما پاشيده شد. به طوری كه انگار ما را با آن ماده شتستشو دادند. بعد از برخورد ديدم كه من و بقيه به اطراف می خوريم و صدای داد و فرياد هم می شنيدم. انگار بچه ها را هم می ديدم كه به اين طرف و آن طرف پرت می شوند.
... اين لحظات خيلی طولانی بود، آنقدر كه از ذهن من گذشت، كه اشهد خود را بگويم. و من با فرياد اين كار را كرم ولوقتی به پايان رسيد با آرامش به خود گفتم: خدا را شكر، فرصت اين كار را پيدا كردم! اتوبوس هنوز از حركت باز نمانده بود و من هم چنان داد می زدم و در آن لحظات، به اندازه ی عمری كه فكر نكرده بودم، افكارم پرورانده شد و باز هم يقين اين كه خواهم مرد!

بالاخره اتوبوس ايستاد. لحظه ای به خودم آمدم، انگار زنده ام! حركت كردم و بی هيچ فكر و هدفی سينه خيز حركت كردم! ناگهان خود را روی خاك احساس كردم و بلافاصله ايستادم و شروع به فرار كردم. چند قدمی كه دويدم، ناگهان به خود آمدم كه من كجا هستم! اتوبوس! بچه ها! من!و... آتش...

در دست و پا احساس شكستگی نمی كردم، برگشتم و به اتوبوس نگاه كردم. آيا اين يك كابوس است؟ و من يقين داشتم كه بيدارم! عليرضا به چنيدن متر جلوتر از اتوبوس پرت شده بود. وحيد و مجتبی در حالی كه گيج بودند و البته با بنزن شسته شده بودند در حال خروج بودند. اتوبوس در حالی كه چرخ هايش سمت جاده بود به بغل خوابيده بود و تنها محل خروج شيشه جلو بود. تنها چيزی كه به ذهنم می رسيد انفجاز بود! پس تنها كار، دور كردن زنده ها از اتوبوس بود. سعی می كردم اين كار را بكنم. لحظات سختی بود. اين كه دقيقا بايد چه كار كرد؟ شعله ها در حال افزايش بود و من از شيشه جلو كسی را نمی ديدم.
الياس كريم هم در حالی كه از دست آتش می گريخت، بيرون آمد. او را با هشدار انفجاز از اتوبس دور كرديم. همه شكه بوديم و فرياد می زديم! خداوند، اذكار خود را بر زبان ما جاری می كرد و ما همه فرياد می زديم: سبحان الله... الله اكبر... و...

آخرين نفر، آقای مهدوی بود. در حالی كه سوخته بود و لباسش هم از پشت سر شعله می كشيد، به بيرون آمد حتی به جای فرياد الله اكبر و... می گفت ما هم به اذن خدا.

به دنبال او دويديم و فرياد زنان... روی زمين خوابيد! خدا را شكر، به پشت خوابيد و قسمت اعظم آتش خاموش شد و بقيه را هبا دست خاموش كرديم و خدا همه كارهاش با حكمت است. صدای الله اكبر و سبحان الله بچه ها به گوش می رسيد.

بعد از آقای مهدوی ديگه شعله ها تمام اتوبوس را فرا گرفت و به سمت بالا زبانه می كشيد. ما نزديك اتوبوس بوديم. ديگه هيچ صدايی نبود. هيچ كس نله نمی كرد. هيچ كس، نمی گفت سوختم، كمك! هيچ صدايی نمی آمد! انگار همه با آرامش خفته بودند! به يقين می گويم تنها كسی كه گفت سوختم، فقط آقای مهدوی بود كه خارج شد.

شعله ها زبانه می كشيد و ما ناباورانه نگاه می كرديم. همه داد می زديم، فلانی! فلانی... يعنی واقعا آ«ها... فقط 6 نفر بيرون بوديم! فرياد و زور، كشان كشان، از اتوبوس دور می شديم. هيچ كس به جز ما و خدا نبود! پليس هم نبود كه ما را خارج كند. اين خدا بود كه...! كل اين لحظات همه در حدود يك دقيقه رخ داد. واقعا زمان كمی بود. جادهبسته شده بود و به سرعت ترافيك ايجاد شد. ما زا آنها خواستيم كه با پليس تماس بگيرند و آنها اين كار را كردند. آنها ناباورانه به ما و اتوبوس نگاه می كردند. زمان، بر خلاف قبل به سرعت در حال حركت بود.

بعد از دقايقی پليس راه آمد و با ديدن صحنه، آن را با بی سيم گزارش داد. من از آنها خواستم كه به اطراف اتوبوس بروند تا شايد كسی به بيرون پرت شده باشد و نجاتش دهند! ولی آنها و همه ی مردم می گفتند كه امكان انفجار است و...

تا زمانی كه آمبولانس بيايد، تمام كار ما مراقبت از بچه ها بود كه می خواستند به سمت اتوبوس بروند. كه با آن لباس های آغشته به بنزين كار عاقلانه ای نبود.

اولين آمبولانس آمد و شروع به كار كرد. زياد مجهز نبود، ولی تقريبا زود آمد. شايد در حدود رع ساعت، بعد از آن، آمبولانس بعدی و بعدی با اختلاف زمانی آمدند. بعد از گذشت حدود 20 دقيقه از سانحه، راننده اتوبوس را ديديم كه دوان دوان و مجروح به سمت ما می آيد. او پس از حادثه به كوه پناه برده بود تا از انفجار دور باشد. حال زنده ها 7 نفر بودند. زمان سانجه در حدود 10:5 تا 11 بود و ما حدود 45 دقيقه در آ محل بوديم تا در نهايت 5 نفر با يك آمبولانس و 2 نفر با آمبولانس ديگر، به سمت انديمشك حركت كرديم. می نويسم تا همه چيز را گفتم باشم! وقتی كه راه افتاديم، به اتوبوس می نگريستيم. يك اتاق آهنی كه در شعله ها قرمز شده بود! قرمز و
قرمز...

....»

تو مجله دست خط بچه ها رو گذاشته بودند. چند خطی كه هر كدام به يادگار
بعد از بازديد مناطق جنگی به نوشته بودند. همچنين عكسشون رو به همراه يه
شرح مختصر ازشخصيتشون و زندگينامه شون چاپ شده بود.

به راستی كه:

«ما بازماندگانيم كه در گور دنيا اسيريم...»

روحشون شاد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

یه کم فضولی...

بعد از آزمايشگاه و بعد از صرف مختصر نهاری، برای انجام كارهام اومدم سايت دانشگاه. واقعا تصميم دارم پروژه خوبی تحويل استاد بدم. يه جوری كه ديگه حرفی توش نباشه. البته اگه به استاد ما باشه كه...!!! كمی با مقاله های مختلف سر و كله زدم... خب... انگار امروز روز خوبيه... ميشه اميدوار بود كه اين دفعه چند تا مطلب جديد و به درد بخور دستگيرم بشه...

خواستم كاغذ و خودكار رو از كيفم در بيارم و شروع به note بردای كنم كه شيطنت هميشگيم گل كرد... عادت دارم سر هر سيستمی كه ميشينم به همه درايوها و پوشه های اون سيستم سركشی می كنم، و تو همين سركشی ها و فضولی ها گاه فايلهای جالب و به درد بخوری دستم مياد! اين دفعه هم گفتم بذار قبل از شروع كار يه نيم نگاهی به محتويات اين سيستم داشته باشم... خب اين نيم نگاه سبب شد تا حدود 2 ساعت از وقتم به سرعت باد بگذره! به پوشه ای برخوردم پر از عكس و صفحات وب ذخيره شده. نمی دونم چه كسی اينا رو ذخيره كرده بود، ولی هر كی بود تو وبگرديش، و حتی تو عكس هايی كه ذخيره كرده بود تا اندازه زيادی هم سليقه با من بود! تا جايی كه برای يك لحظه احساس كردم اين پوشه مال فلش ديسك خودمه! و وقتی هم كه ديدم تو درايوهای همين كامپيوتره، دوباره گفتم نكنه خودم اينا رو ريختم و يادم رفته!! يه كم كه بيشتر دقت كردم ديدم كه نه... هيچ كدومش واسه من نيست... بی اختيار تمام صفحات وب ذخيره شده رو باز كردم و شروع به خوندنشون كردم. تمام عكسها رو ديدم... و از ميان اين فايلها بعضی ها رو واسه خودم گلچين
كردم... وقتی هم ساعت رو نگاه كردم سرم سوت كشيد.... حالا ديگه وقتی نمی مونه به كارهای خودم برسم!!! اگه شده نيم ساعت هم كار انجام بدم می مونم و انجام ميدم! حيفم مياد امروز اينجور الكی بگذره...

---------------------

امروز تو آزمايشگاه نزديك بود من و هم گروهيم يه مادربود رو كامل بسوزونيم! مداری كه بسته بوديم جواب نمی داد. كار با پورت موازی بود. دو تا كابل موازی داشتيم كه هر كدوم يه سازی می زدند و كار نمی كردند. با هم گروهيم كلی باهاشون كلنجار رفتيم تا بالاخره يكيشون درست شد. آخر وقت كلاس بود و عجله داشتيم كه آزمايش زودتر انجام بشه. سريع كابل رو به مدارمون بستيم و برنامه رو اجرا كرديم... ولی باز چيزی رو اسليوسكوپ نشون داده نميشد.
استادمون كه همكلاسی سابقمون بود رو صدا كرديم. يه نگاهی به مدار كرد. گفت همه چيز درسته... ولی يه دفعه.... دستش رو رو كابل گذاشت... سر ديگرش رو دنبال كرد... و بعد سر ديگر كابل كه آزاد بود رو برداشت و به ما نشون داد...

- اون وقت اين به كجا بايد وصل باشه؟!

با هم گروهيم نزديك بود يك لحظه از خنده منفجر بشيم...!!! اصلا كابل رو به كامپيوتر وصل نكرده بوديم....

- و البته چه بهتر كه وصل نكرديد...

- چرا؟؟؟؟

- اگه وصل كرده بوديد با اين مداری كه بستيد پورت كامپيوتر ميسوخت... اون وقت نه پورت، كه مادربورد بايد عوض ميشد...

گفتم: « چه جالب!»

- و اگه اتفاق ميفتاد جالب تر هم ميشد!!!

مشكل نه از مدار كه ازچند پين آزاد كابل بود. اگر اين پين ها به هم برخورد می كردن باعث سوختن پورت می شدند.

اون ها رو درست كرديم و آزمايش هم جواب داد و ما هم وسايلمون و جمع كرديم و رفتيم...

خب ديگه... اسمش آزمايشگاه است... كار ما هم آزمايشه!!! از اين اشتباهها پيش مياد ديگه!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

مهموني كسي كه دوستش نداشتم!

اینجا هوا حسابی گرم شده. تحمل این گرما رو ندارم. نمی تونم کار کنم. این چندمین باریه که میام سایت دانشگاه و به خاطر گرما و بی حوصلگی ناشی از اون، از کار کردن روی پروژه هام منصرف میشم.

باید بجنبم... چشم رو هم بذارم وقت تموم میشه...

-----------------

امروز خونه یکی از دوستان دعوت بودم. این دوستی هم ماجراها داره...!

شاید روزهای اول خوابگاه، تنها چیزی که به فکرمون نمی رسید این بود که یه روز با هم رابطه خوبی داشته باشیم!

در طول چند ترمی که با هم همکلاس بودیم و تو یه خوابگاه ساکن بودیم، این دختر با هم اتاقیهای من رابطه خیلی خوب و دوستانه ای داشت و رفت و آمد زیادی به اتاقمون داشت، با این حال، ما دو تا هیچ از هم خوشمون نمی اومد...! بی دلیل! و رفتارمون گواه بود. تا اواسط ترم پیش وضع به همین منوال بود. بهتر که نشده بود، بدتر هم شده بود. گاهی هم اتاقیهام حسابی از رفتارهای ما نسبت به هم، و اینکه نسبت به هم اینقدر بی تفاوت بودیم، خنده شون می گرفت... می گفتند: «چه قدر تابلویید شما دو تا! یه کم ظاهر سازی هم بد نیستا!!!»

اما نمی دونم چی شد... واقعا نمی دونم... بدون اینکه بفهمیم این رابطه سرد، رو به گرمی گذاشت. خب می تونست دلایل مختلفی داشته باشه. ما خود به خود در شرایطی قرار گرفتیم که با هم رو در رو بشیم و به حرف بشینیم. شرایطی پیش اومد که ما رو در کنار هم قرار داد و فهمیدیم اونقدرها هم بد نیستیم! و حتی تفاهماتی هم داریم!

خب من تو درسهایی که به برنامه نویسی و این چیزها مربوط می شد نسبت به بچه های خوابگاه قوی تر بودم. همین باعث می شد تا بچه ها ازم بخوان تا شبها تو خوابگاه کمی تو این درسها کمکشون کنم. یکی از این افراد همین دخترخانوم بود. اجازه ندادم احساس بدی که نسبت بهش داشتم تو این درس دادن تاثیر بذاره. بعد از اون بود که کمی رفتارمون بهتر شد. چون شناختمون نسبت به هم بیشتر می شد. و این درس دادن برای چند درس تکرار شد.

یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد که شماره های ایرانسلمون رو به هم دادیم... دوره این طرحهای رنگی ایرانسل بود...! اس ام اس بود که واسه هم می فرستادیم! شوخ طبعیمون تو این اس ام اس ها شبیه هم بود... جالب اینجا بود که بچه های اتاق که دوستان صمیمیش بودند باهاش اس ام اس بازی نداشتن و از اس ام اس بازی ما هم بی خبر بودن... روزی هم که متوجه شدند از تعجب دهنشون باز مونده بود و حرفی واسه گفتن نداشتن!!!

و ضربه آخر رو امتحان ساختمان داده وارد کرد!!! یه امتحان فوق العاده سخت. یکی از هم اتاقیهام و این دختر پشت سر من نشسته بودند. امتحان تستی تشریحی بود و سوالات تستی ش 6 گزینه ای بودند! برگه ها هم تو سه دسته الف ب ج بودند. من سری ج بودم. بهشون گفتم: «بچه ها همتون بالاپاسخنامه هاتون بزنین ج! کسی چیزی نمی فهمه!»

خب من خیر سرم تو این درس قوی بودم، ولی تا از شوک سوالها بیرون بیام چند دقیقه ای طول کشید... بعد که به خودم مسلط شدم، هر چی حل می کردم به اون دو تا هم می رسوندم... با پر رویی تمام جلوی خود مراقب گزینه ها رو بلند براشون میخوندم!! اونا هم متقابلا اونچه از من می شنیدند به تمام برگه های سری ج رسوندند!

بعد از اون امتحان بود که دوستام، من و تو آغوش کشیدن و گفتند: «اگه نبودی ما صفر هم از امتحان نمی گرفتیم!» گفتم: «حالا سری ج همه یه نمره میشن... برین دعا کنید یه وقت من از این درس نیفتم! که اون وقت همتون افتادید!»

بعد از اون بود که دیگه یاد گرفتیم وقتی هم و می بینیم دست کم یه سلام احوال پرسی با هم داشته باشیم! و یواش یواش رابطمون بهتر شد.

این دختر این ترم از خوابگاه بیرون اومد و همراه چند نفر خونه گرفت. هفته پیش اصرار زیادی کرد که یه روز از صبح تا عصر پیشش باشم. من هم قبول کردم و قرار رو واسه امروز گذاشتیم. روز خوبی بود.

سر غذا بود که هم خونه ایش پرسید: «شما از کجا با هم آشنا شدید؟» و اون گفت: «با هم هم کلاسی بودیم و هم خوابگاهی...» همدیگر رو نگاهی کردیم... و دیگه هیچی نگفتیم...




شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

مراسم چهلم گلهای پرپر خیام

امروز مراسم چهلم درگذشت بچه های دانشگاهه. خيلی زود گذشت. يكی از بچه های كلاس ما هم تو اون حادثه بود، اما تو به طور معجزه آسايی جون سالم به در برد. تا مدتها به خاطر اين قضيه دپرس بود. حق هم داشت. يكی ديگه از بچه های كلاس هم تو اردوی راهيان نور بود ولی اون هم جدا از اتوبوس بچه ها، همراه خانومش برگشته بود.

وقتی عكس هاشون رو كه تو حياط دانشگاه زده شده می بينی، دلت به درد مياد. هيچ كس جوابگوی خونواده هاشون نيست. هيچ چيز نمی تونه تسكين دلشون باشه.

ليست های حضور غياب عوض شده. اسم اون گلهای پرپر شده رو حذف كردن...

خدايا... خدايا... خدای من...

------------------------------------------------------

اتاق چهارنفره مون تبديل به يه اتاق دو نفره شده. با يكی از بچه های حسابداری هم اتاقم. اون هم ترم آخرشه. دختر خوب و ساكتيه. از من كوچيكتره. ياد بچه ها می افتم كه می گفتن:ايشالا يكی مثل خودت باهات هم اتاق بشه! (نمی دونم داشتند دعا می كردن يا نفرين!!! ;) ) فكر كنم همين طور هم شده. جفتمون سرمون به كار خودمونه و تو كار هم كنجكاوی نمی كنيم.
شايد مجموع حرف زدنمون در طول روز به نيم ساعت هم نكشه. البته چند شبی هست كه قبل از خواب كمی با هم به بحث می شينيم. ولی اون هم طولانی نيست.
يه بار كه بحث سن و سال شد بهش گفتم:«حدس می زدم كوچيكتر از من باشی». با خنده ای گفت:«يعنی اينقدر بچه می زنم؟» و دوباره ادامه داد: «تو هم مشخصه بزرگتری. چون حرفهات و كارهات پخته تر به نظر مياد.» گفتم: «ای بابا... آره ديگه سن و سالی ازمون گذشته!!!» و هر دو خنيديم.

دوستش دارم. خيلی ساده و بی شيله پيله ست. يه كوچولو خجالتيه. تنها چيزی كه تو ذاتش نيست، دروغ و نيرنگه. از اين خصلتش خوشم مياد. حتی اگه بخواد هم نمی تونه دو رو باشه!!! روياهای قشنگی داره. از دنيا تصوير قشنگی داره. آرزو می كنم سادگيش كار دستش نده.

--------------------------------------------------------

تازگی، كتاب «جان شيفته» اثر «رومن رولان» رو از كتابخونه گرفتم و می خونم. يه رمان چهار جلدی. جلد 1و2ش رو نديدم واز 3-4 شروع به خوندن كردم.
ترجمه خوبی نداره. با اين حال جذبش شدم. شخصيت «آنت»... زن عاقل و مقاوم داستان... بيش از هر چيز برام جذابه. بيشتر از پسر مغرور و سركشش «مارك».

می دونم كه قبلا كتابی در مورد خود «رومن رولان» خوندم. ولی هر چی به ذهنم فشار ميارم چيز زيادی از اون كتاب به خاطر نميارم... به جز چند خطی مبهم...

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

...

13 فروردين هم رسيد و خونه ما اصلا حال و هواي 13ام رو نداره. چند سالي هست كه اينجوريه. خيلي مهم نيست.
يكي دو روز ديگه بايد برگردم مشهد. دوباره خوابگاه، دوباره دانشگاه... ولي اين دفعه كمي فرق مي‌كنه. تنهام. هم اتاقي‌هام همه درسشون تموم شده و رفتند. هم اتاقي جديد هم هنوز نيومده. حوصله گرم گرفتن با كسي رو هم ندارم. شايد هم قسمت اعظم اين تنهايي انتخابي باشه. مادرم نگران دخترشه. نگران اين تنهايي... آخه دخترش هميشه معاشرتي بوده. دوستهاي زيادي داشته و وقت زيادي رو با اونا مي‌گذرونده. ولي حالا از همه‌شون كمي فاصله گرفته. ميگم چيزي نيست. اتفاقي هم نيفتاده. دوستان من مثل گذشته واسم عزيزند. همون قدر دوستشون دارم كه قبلا داشتم. آدم‌ها تغيير ميكنند. من هم تغيير كردم. خوب يا بدش رو نمي‌دونم. فقط مي‌دونم كه هر سال و هر ماه كه گذشت چيزهاي بيشتري ياد گرفتم. نگاهم به خيلي چيزها عوض شد. و در عين حال رفتارم هم تغيير كرد. حرف زدنم هم تغيير كرد. فكر كردنم هم...

اين تنهايي هم يه تجربه جديده. شايد خيلي سخت باشه. حتي دوست ندارم تختم رو عوض كنم و رو تخت هم اتاقي‌هاي قبلي بخوابم. 4ترم با هم بوديم و روزهاي سياه و سفيد زيادي رو با هم گذرونديم. تمام لحظه‌هاش و دوست دارم.

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

ای عشق، دیر آمده‌ای

معشوق کور باطن من
پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم
با این درشت خو چه کنم؟
ای عشق، دیر آمده ای
از فقر خویشتن خجلم
در خانه نیست ما حضری
بیهوده جست و جو چه کنم؟

«سيمين بهبهاني»

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

ديگر بهانه نمي‌گيرم

گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده واژه ای را دیدم

یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم

یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه

یا زمستانی نوزاد.

حالا لهجه ام سبز شده و چشمهایم لای خواب دیشب جا مانده

هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم

چرا شراب می نوشم

چرا دستهایم بوی ترانه گرفته

هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود!

می خواهم بروم برای آینه گریه کنم

گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می آیند و آسمان بنفش می شود

یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم

و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از آینه می پرسیدی

بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند

مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند

و من فکر می کنم آخرین بوسه ات روی کدام انگشتم بود...

باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود

باز آینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند

حالا تو هی بهانه بیاور.

کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد و بابونه و بوسه سبز می شود

چقدر آواز کف گلویم، چقدر قمری کف دستم

دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم ...

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

لحظه تحويل سال نو، واسه گلهاي پرپر شده خيام دعا كنيد...

امسال خيامي‌ها عيد ندارند. من هم هيچ حرفي واسه سال نو ندارم. هنوز باورش سخته. ولي واقعيت داره.
ديگه حس نوشتن هم ندارم. هيچي نمي‌تونم بگم... هيچي...
حالم از همممممممه به هم مي‌خوره... حالم از اينايي كه اسم خودشون رو مسئول و رئيس و اينجور چيزها ميذارن به هم مي‌خوره... حالم از اينهايي كه تو همه جا جار ميزنن كه واسه مردم خدمت مي‌كنن، ولي در اصل تنها چيزي كه واسشون ارزش نداره همين مردمه، به هم مي‌خوره...

من از تشیع هزاران هزار آرزو می آیم
دیده در خون
22 مهربان
برزخ
روز محشر

-----------
روحشون شاد... خدايا به خونواده‌هاشون... پدر و مادرهاي داغدارشون... خواهر و برادرهاي عزادارشون صبر بده...

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

خيام مشهد و فاجعه‌اي كه كسي پاسخگوي آن نخواهد بود

صبح بود كه پدرم اومد و خبر تلخي كه از راديو شنيده بود بهم گفت. باور نمي كردم. مرتب مي گفتم: مطمئنيد؟ اشتباه نشنيديد؟ بچه هاي دانشگاه ما؟ كي اين اتفاق افتاده؟ كجا؟... شايد اشتباه مي كنيد...

تا اينكه خودم خبرها رو شنيدم و خوندم.
پيام تسليت‌هاي مقامات مختلف حالم رو بهم مي‌زنه... هيچ كدوم حال خونواده‌هاي عزادار رو نمي فهمند و نخواهند فهميد. اين حادثه براشون به زودي فراموش مي شه... مثل هزار حادثه كوچيك و بزرگ ديگه...

برای دانشجویانی که در آستانه عید زنده سوختند

"وقتی که ۲۴ دانشجو در یک تصادف زنده زنده می سوزند و ۳۰ دقیقه بعد از حادثه تازه ماشینهای آتش نشانی به محل حادثه می رسند و خبری از هلی کوپتر اورژانس برای رساندن بقیه افراد نیمه سوخته به بیمارستان نیست، وقتی به یاد می آوری که سال گذشته وزیر دادگستری همین دولت در یکی از همین جاده ها تصادف کرد و پیکر نیمه جانش را به دلیل نبودن آمبولانس با تریلی به بیمارستان انتقال دادند تا در میانه راه فوت کند و وقتی به هزاران جان از دست رفته دیگر که با کمی درایت و هزینه قابل نجات دادن بودند فکر میکنی، وقتی معاونت راهنمايی و رانندگی نيروی انتظامی اذعان میکند که هزاران کيلومتر از جاده های ارتباطی کشور وضعيت بحرانی دارند، و به نظر نمیرسد همتی برای اصلاح آنها وجود داشته باشد از حرفهایی مثل اینکه «مامویت ما انتقال حیات طیبه به دیگر کشورها است» فقط چندشت می شود. کرامت انسانی، خدمات اورژانس، ایمن سازی جاده ای و ده ها خواسته بدیهی و ساده از این جنس حق مسلم ماست. این ۲۴ دانشجو نبودند که سوختند، ۲۴ خانواده تا ابد در این داغ خواهند سوخت."

فاجعه‌اي ديگر: آتش سوزي اتوبوس دانشجويان دانشگاه خيام مشهد

برخورد اتوبوس حامل دانشجویان با تانکر نفت/ فوت تعدادی دانشجو

از شنيدن اين خبر حسابي شوكه شدم... بچه‌هاي دانشگامون زنده زنده تو آتيش.... خدايا...
نمي تونم باور كنم...
اعصابم حسابي خورده...

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

انتخابات مجلس

خب كم كم داريم به جمعه و لحظات ملكوتي انتخابات مجلس نزديك ميشيم تا با حضور پرشور خود مشت محكمي به دهان استكبار جهاني بزنيم!!!

بر خلاف خيلي ها كه مي گن بايد انتخابات رو تحريم كنيم چندان با اين عقيده موافق نيستم. تحريم انتخابات نه تنها چيزي رو بهتر نمي كنه كه بدتر هم مي كنه. فعلا تنها با شركت كردن در انتخابات و راي به نمايندگان اصلاح طلب مي شه اين فضاي احمدي نژاديسم رو كمي كمرنگ تر كرد... البته با روي كار اومدن اصلاح طلبان هم نبايد انتظار تحول بزرگي رو داشت. ولي هر چي هست حركت لاك پشتي خيلي بهتر از قدم به عقب برداشتنه.

با تمام اين تفاسير، خود شخص بنده، چون بعد از چندين ماه به كرج برگشتم و يك دفعه با فوجي از اسامي كانديد نمايندگي مواجه شدم، و از اونجا كه هيچ كدومشون رو هم نميشناسم... به احتمال بسيار زياد در انتخابات حضور نخواهم نداشت!!! (از همين جا نهايت تاسف خودم رو از اينكه نمي تونم در امر خطير كوباندن مشت به دهان استكبار جهاني شركت داشته باشم اعلام مي كنم!)

در همين راستا بد نيست اين چند خط از اعتماد رو هم اينجا بذارم:


ابراهيم رها

مردم جان اين سومين نامه يي است که دارم پياپي براي تو مي نويسم و فردا آخري اش را. راستي سلام،

مردم عزيز من منتظر جواب اين نامه ها هستم. همه جواب نامه ها را در بيست و چهار اسفند (گفتم که الان شده انقلاب) برايم بينداز صندوق، مردم جان. آدم ها در انتخابات بر دو دسته اند؛

الف- آدم هايي که غر مي زنند. ب- آدم هايي که غر مي زنند اما راي هم مي دهند. يعني به هر حال ما که هميشه غر را خواهيم زد. بگذار زورمان را هم بزنيم، اساساً غر و زور در ايران رابطه معکوس دارد يعني هرکس زورش بيشتر است چند تا روزنامه دارد، هشت کانال راديو دارد، شش کانال تلويزيون دارد و... دارد که رسماً و عملاً و علناً او را تبليغ مي کنند. خب طرف ديگر ماجرا تلويزيون که ندارد، راديو هم که ندارد، روزنامه هايش را هم اغلب فرستاده اند تعطيلات صفا کنند، خب تنها سرمايه يي که باقي مي ماند همين «غر» است، من تحقيقات کرده ام ديده ام مي شود با کمک دانشمندان جوان ايراني به يک تکنولوژي جديد رسيد که از هر غر يک راي ساخت، فرمولش ساده است. شما نسبت به وضعيت تورم ميزان معتنابهي غر همراه داريد؟ از وضعيت فرهنگي راضي نيستيد؟ سينما رو به تعطيلي است؟ کتاب درش تخته شده؟ بهت گير دادن؟ پس غر نزن راي بده، ديديد، حل شد، باور کن مردم جان همين غرهاي ماست که خواهد غريد، مردم عزيز من، تو مي داني که دوستان عدالت سرخود ما خيلي زحمت مي کشند و واقعاً بي انصافي است اگر با شيوه راي دادنت باعث شوي اين نمادهاي زحمت باز هم چهار سال سختي را بر خود هموار کنند، فکر زن و بچه هايشان باش که چهار سال است اينها را نديده اند ببين که صبح ساعت چهار رفته اند براي کشيدن زحمت، فردا شب ساعت سه بعد از نصفه شب برگشته اند، دوباره ساعت چهار رفته اند و... همين طور،مردم عزيز من، اين سومين نامه من است به تو در اين سه روز، فردا نامه چهارم و آخر را مي نويسم براي تو. يادت باشد شعار پستخونه تا 24 اسفند اين است اگر مي خواهي بيشتر از اين از اون بالا کفتر نيايه پس «برو دارمت، مي رم منو داشته باش».




----------

مطلب آخري كه حيفم مياد نگم، در مورد ماهي سر سفره هفت سينه... هميشه از ديدن ماهي سر سفره هفت سين دلم مي گيره. تا اونجا هم كه بتونم نمي‌ذارم كسي تو خونه ماهي واسه عيد بگيره. آخه جاي ماهي توي اون تنگ كوچيك نيست... اصلا ماهي تو ايران باستان تو سفره هفت سين نبوده. اين سنتيه كه بعدها از چين وارد هفت سين ايراني‌ها شده. اگه واقعا به فرهنگ ايراني و آريايي اعتقاد داريد بذارين اون ماهي هم زندگي خودش رو بكنه. فرهنگ آريايي هيچ موجودي رو اسير نمي‌خواد... اون هم سر سفره نوروز...




و اين هم آخرين لينك اين پست: يك تراژدي ديگر در ايران

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

سلام كرج!



بعد از 5ماه و نيم دوري دوباره به خونه برگشتم. الان بيش از هر زمان ديگه احساس خوشبختي مي كنم... دوست دارم اين لحظه ها رو محكم در آغوشم بگيرم و هزار بار ببوسمشون...!
--------------

برخلاف مشهد، فعلا بلاگر اينجا فيلتر نيست. حالا بلاگر هم امكان راست به چپ نويسي رو به خودش اضافه كرده. هر چند كه واسه من خيلي فرق نمي كنه. خيلي كم پيش مياد از ابزار بلاگ نويسيش استفاده كنم.
تو اين مدت كه نبودم انگاركار و كاسبي Jaxblog هم حسابي خوابيده! احتمالا سرويشون مشكل پيدا كرده. من كه نتونستم مطلبي بفرستم بهش.

كلوب هم بعد از رفع فيلترينگ كوتاهش، دوباره فيلتر شد! معلوم نيست تو اين كشور چي مي‌گذره.


دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

بلاگر ديگه چرا؟

نمي دونم چرا بلاگر ديگه بالا نمياد. فكر كنم فيلتر شده. دلمون به همين يكي خوش بود.... اما انگار اين هم رفت تو ليست سياه!

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

امون از تعطیلی بی موقع!

بعد از چند وقت کمی از درس امتحان ها راحت شدم. اگه این تعطیلی های قبل و بعد از تاسوعا و عاشورا پیش نمی یومد الان شاید خونه بودم. ولی حالا به خاطر امتحان های لغو شده باید اینجا بمونم. بعد از اون هم که انتخاب واحد و شروع کلاس هاست. فکر نمی کنم اصلا بتونم خونه برم.

از اینجا واقعا خسته م.

امتحان «سیگنال و سیستم» رو هم اصلا خوب ندادم. مگر اینکه خدا یه لطفی بکنه....

دیروز که از امتحان برگشتم به خوابگاه دیدم بچه های اتاق همه رو تختاشون دراز کشیده بودند. اونها هم قبل از من امتحان داشتند. امتحان اونها هم خیلی سخت بود. اون هم با یه استاد خیلی عقده ای. وقتی وارد اتاق شدم حسابی بغض کرده بودم. بچه ها از امتحانم پرسیدند و من گفتم:«خیلی بد بود. شما چی کار کردید؟»

دیدم یکیشون واقعا دپرسه. رفتم پیشش. یه دفعه بغضش ترکید و تا می تونست گریه کرد. انقدر دلداریش دادم که بغض خودم یادم رفت!!

عصر هم چون قبلا بهش قول داده بودم باهاش بیرون رفتم. این بیرون رفتن واقعا لازم بود. خیلی حال و هوامون رو عوض کرد.

--------------

چه قدر بد شد که نمی تونم کرج برگردم. اول ترم کلی خوشحال بودم که می تونم روز 5بهمن کرج باشم. 5بهمن یه روز به یاد موندنی واسه من و یکی از صمیمی ترین دوستامه. سالروز شروع دوستی مون! شاید مسخره باشه. ولی واسه ما خیلی عزیزه. یکی دو سال بعد از آشناییمون، وقتی که دوستیمون جون گرفته بود، خیلی دنبال این بودیم که تاریخ دقیق دوستیمون رو به یاد بیاریم. واسه همین تو همه دفتر خاطره هام گشتم تا تاریخ اولین برخورد و آشنایی رو پیدا کنم. بعد از به دست آوردن کلی مدرک و سند فهمیدیم که این روز عزیز 5 بهمن بوده!

امسال تابستون، یه شب وقتی داشتیم تلفنی حرف می زدیم گفت:« می دونی امروز چی کشف کردم؟!!»

گفتم:«چی؟!»

گفت:« امسال 5بهمن مطابق با دهمین سال دوستیمونه!!!»

-«واقعا؟ وای خدایا چه قدرزود گذشت... نمی تونم باورکنم...کاش امسال یه جشن درست حسابی واسه خودمون بگیریم...»

آره، خیلی زود گذشت. آرزو می کنم این دوستی تا ابد پایدار باشه.

موقع انتخاب واحد سعی کردم یه جوری انتخاب واحد کنم که امتحان هام تا قبل از 5 بهمن تموم شه. اگه همه چی درست پیش می رفت من امروز می تونستم خونه باشم... ولی خب نشد.

دوست نازنین من... همیشه دوستت دارم... برات بهترین آرزوها رو دارم... دوست دارم تو رو هر روز موفق تر و شادتر ازقبل ببینم. تو لیاقت بهترین ها رو داری. به این دوستی افتخار می کنم و از خدا می خوام که عمیق تر و پایدارتر از قبل قرارش بده.

یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۶

برف خوب يا برف بد؟

خواستم از زمستون سفید و قشنگی برفش بنویسم، ولی پشیمون شدم. زمستون هم فقط واسه بعضی ها قشنگه. واسه کسی قشنگه که می تونه تو سرمای زمستون کنار بخاری، شوفاژ، شومینه و... بشینه و یه نوشیدنی داغ دستش بگیره و از پنجره بارش زیبای برف رو تماش کنه. واسه کسی قشنگه که لباس های گرم زمستونیش رو تنش می کنه و همراه دوستان و خونوادش با روی خندون و هیجان زده از سفیدی زمین و درخت ها، آدم برفی میسازه، برف بازی می کنه و...

اما واسه اونی که تو این سرمای سیاه، سرپناهی نداره، چیزی واسه گرم کردن نداره، پولی واسه تعمیر سقف و دیوار ترک خورده ش نداره، زمستون همه ش فلاکت و مصیبته.

هم اتاقیم می گفت:« حیوونها تو زمستون چی کار می کنن؟ پرنده ها چه جوری خودشون رو تو این سرما گرم می کنند؟» گفتم:« خدای اونا هم بزرگه...» ولی می دونستم که خیلی از پرنده ها به خاطر گرسنگی تو این سرما می میرند.

آرزو می کنم هیچ کس بی سرپناه و گرسنه نباشه. اون هم تو کشوری که با کوچکترین برف و بارون همه چیش تعطیل می شه.

-------------------------------

نمی دونم چرا این چند وقت همه کارهام به هم گره می خوره. از طرفی هنوز نمی دونم کی می تونم برگردم کرج. تاریخ امتحانها هم که انگار رو هواست! هر روز یه چیز می گن. فکر کنم قراره نوروز رو هم در کنار دوستان تو خوابگاه جشن بگیریم!!!

ترم دیگه هم اتاقی هام هم عوض می شن. دلم واسه شون تنگ میشه. خاطرات زیادی باهاشون داشتم... خیلی چیزها در کنار هم یاد گرفتیم. دوست داشتم ترم آخر رو هم در کنار هم باشیم. ولی انگار قسمت نیست.


زندگی تو خوابگاه، اون هم تو این شهر، با همه سختی هاش سراسر تجربه بود. تجربه هم زیستی با آدمهای مختلف با عقاید متفاوت. هر چند که بعضی چیزها ارزش تجربه کردن رو هم ندارن.


نمی خوام آدم بدبینی باشم. ولی انگار زندگی من و به سمتی پیش می بره که برخلاف گذشته فکر کنم. یه زمانی نسبت به همه خوشبین بودم مگر اینکه عکسش ثابت بشه. و حالا دارم به این نتیجه می رسم که به همه بدبین باشم مگر اینکه عکسش ثابت بشه.

بگذریم... برم به کارهام برسم. کلی درس دارم که بخونم. «سیگنال و سیستم ها» درس سنگینیه.ولی با اینکه همه می گن درس به درد نخوریه، و البته ظاهرش هم همین طور نشون می ده، من فکر می کنم اگه خوب یاد بگیریم درس جالب و مفیدی باشه. فکر می کنم بی ارتباط با شبکه های کامپیوتری هم نباشه. با این حال واقعا سخته. مخصوصا که استادش هم این ترم کلی نقشه داره واسمون!

*****************

چتر قرمز مال من بود اما او زودتر از من آن را بر مي داشت.آن روز صبح هم که باران به شدت مي باريد زودتر از من برخواست و دوباره آن را برداشت. از شدت عصبانيت تا سر خيابان دنبالش رفتم چترش را به او دادم و چترم را پس گرفتم. وقتي چتر را باز کردم دلم شکست. او هر روز چتر سوراخ مرا با خود مي برد و چترش را براي من مي گذاشت.

******************