web 2.0

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

تو بردی!

یه چیزی نخواد بشه خب نمیشه. خدایا انقدر بهم لطف داشتی که اصلا نمی تونم بهت گلایه کنم. می بینی مهربون من؟ اینجا اسیر شدم بی آنکه خودم خواسته باشم. انگار اسیر یک بازی شدم.
سرنوشت!.....یادته بهت می گفتم تو نمی تونی واسم تصمیم بگیری؟ یادته گفتم نمی ذارم زمینم بزنی؟ این دفعه رو تو بردی و بد هم شکستم دادی.
به باختم اعتراف می کنم. این باخت این قدر سخت بود که قدرت کری خوندنی مجدد رو ندارم. کی از جا بلند خواهم شد؟ تنها خدا می داند....
فقط می دونم خیلی خسته م...

هیچ نظری موجود نیست: