web 2.0

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

يلدا

چه قدر دوست دارم شب يلدا كنار خونوادم بودم...
حتي اگه اون شب تو خوابگاه سراسر جشن و شادي باشه...

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

امتحان معماري

آخیش... این امتحان میان ترم معماری کامپیوتر هم تموم شد! چند دقیقه از اتمام امتحان می گذره که تصمیم گرفتم بیام و اینجا رو آپدیت کنم.

چند روز قبل از امتحان بچه ها شایعه کردن که استاد قراره این امتحان رو خیلی خیلی سخت بگیره. آخه این ترم خیلی کلاسهاش نامنظم شده بود. بچه ها یا دیر میومدن یا همه ش کلاسش رو دو در می کردند! کلاس حل تمرینش هم اصلا طرفدار نداشت. مخصوصا که جلسه آخر حل تمرین، فقط 3 نفر تو کلاس حاضر شدند. استاد حل تمرین هم حسابی داغ کرد و کلاس رو تشکیل نداد!!! بعد هم شکلایتش رو پیش استاد برد. نمی دونم چرا هیچ کس از این استاد حل تمرین خوشش نمیاد! من که مشکلی باهاش ندارم. خیلی هم دوست داشتم سر کلاسهاش باشم ولی با یکی دیگه از درسهام تداخل داشت. من معمولا سر کلاسهای حل تمرین نمیرم. ولی واقعا دوست داشتم سر این یکی حاضر باشم. (الان که داشتم اینا رو می نوشتم خود استاد حل تمرینه سر یکی از این کامپیوترهای کناریم ایستاده بود و با دوستش حرف می زد! کاش اینجا رو می خوند شاید یه نمره ای .... چیزی...!!!! )

با همه اینها امتحان امروز خوب بود. دست کم من امتحانم رو خوب دادم. بقیه رو نمی دونم... هر چی می دونستم به هم خوابگاهیم که کنارم نشسته بود گفتم... یه روز هم نوبت ما میشه دیگه!!!!

-----------------------------------------------

بالاخره برادرم موفق شد چند روز پیش باهام تماس بگیره!!! از اول ترم تا حالا اولین بار بود که تونستم جواب زنگش رو بدم! اصلا این موضوع به یه قضیه خنده دار تبدیل شده بود! نمی دونم چرا هر دفعه این داداشی ما به گوشیم زنگ می زد یا گوشیم سایلنت بود، یا شارژش تموم شده بود و خاموش بود، یا اصلا من تو اتاق نبودم و نمی فهمیدم که زنگ زده! بعضی وقتها هم که سر کلاس بودم و مجبور بودم ریجکتش کنم! مادرم می گفت خب حالا تو بهش زنگ بزن! من هم می گفتم: " نه! می خوام ببینم کی این طلسم می شکنه!!"

تا اینکه چند روز پیش که داشتم شام درست میکردم، وقتی از آشپزخونه به اتاق اومدم احساس کردم یه صدایی داره از ته چاه میاد. خوب که گوش دادم دیدم صدای گوشی خودمه!!! ( چون بچه ها خواب بودن صداش رو کم کرده بودم)

گوشی رو که برداشتم دیدم بله! خود خودشه!!

وقتی کمی با هم صحبت کردیم و من کمی از درس و دانشگاه و آینده کاری نامعلوم و از این چیزها حرف زدم ، با لحن خیلی متعجبی گفت:" وای...... تو چرا اینجوری شدی؟ پس اون همه اعتماد به نفست کجا رفته؟ چرا انقدر بدبینی به همه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کم مثبت فکر کن..." گفتم:" هان؟ نه بابا! بدبین چیه! خب حقیقت همینه دیگه..." اون هم گفت:" این حرفها چیه! اصلا درست و زودتر بخون و تموم کن و برگرد! همش نشسته فکر می کنه... از بس فکر کردی اینطوری شدی دیگه... "

نمی دونم... شاید حق با اون باشه... شاید واقعا من بدبین شدم. ولی... راستش یه کم از خودم خسته شدم...

-----------------------------------------------------------

نمایشگاه کتاب مشهد هم هفته پیش تموم شد. من هم تونستم دو بار از نمایشگاه بازدید کنم. روز دوم و روز آخر. چیز جالب توجهی نداشت. چندان دلچسب نبود. فقط چون با دوستانم بودم و شیطنت های همیشگی مون باعث شد که خوش بگذره. به قول دوستم ما هر جا که هستیم باید خودمون و نشون بدیم!

تا حالا نشده یه نمایشگاه درست حسابی تو مشهد ببینم. نمایشگاه پوشاکشون که افتضاح بود هر جنس بنجل که رو دستشون باد کرده بود رو واسه فروش آورده بودند.

نمایشگاه کتابشون هم حرفی واسه گفتن نداره.

-------------------------------------------------------------

خاتمی به مشهد اومد، سخنرانی کرد و رفت. خیلی دوست داشتم تو سخنرانیش حضور داشته باشم. دانشگاه که هیچ تدارکی برای دانشجوها ندیده بود. خودم هم اگه می خواستم برم نمی تونستم سر وقت به خوابگاه برگردم...

با آقای خاتمی در مشهد

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

شکلات

من یه شكلات گذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات گذاشت توي دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا كردم... سرش رو بالا كرد... دید كه منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده میشن.... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بكش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید...

گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همدیگه رو می بینیم یه شكلات مال تو ، یكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شكلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می كردیم... یعنی كه دوستیم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكیدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمویی هستی!" ... و شكلاتش رو میذاشت توی یه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ...
صندوقش پر از شكلات شده بود... هیچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن یا كرمها ، اون وقت چیكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستیم" ... و من شكلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره" ...

یه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بیست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شكلاتها رو خورده م.... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه... میخواد بره.... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شكلات به من بده... من یادم نرفت... یه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچیكت" ... یادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هیچكدومشون رو نخورد...
حالا با یه صندوق پر از شكلات نخورده چیكار می كنه؟!