web 2.0

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

امشب ز پشت ابرها بيرون نيامد ماه...

از خانه بيرون مي زنم اما كجا امشب؟


شايد تو مي خواهي مرا در كوچه ها امشب


پشت ستون سايه ها روي درخت شب


- مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب


مي دانم آري نيستي اما نمي دانم


- بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟؟؟؟


محمد علي بهمني


***********************************


زمستون قشنگ شروع شده، فصل رويايي من!


بي نهايت خوشحالم.....


تمام غربتش و دوست دارم


سكوتش، پاكي و سپيدي ش،


شادي و غمش ...


عاشق تك تك لحظه هاشم....


امروز رو جشن مي گيرم،


به ياد همه خاطره ها!


امروز رو جشن مي گيرم به ياد تمام لحظه هاي انتظار!

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

فرود غم‌انگيز

اوه‌ه‌ه‌ه...خيلي وقته چيزي ننوشتما!!!! حالا هم كه مي خوام بنويسم اينقدر چيز واسه نوشتن هست كه نمي دونم از كجا بايد شروع كرد. نمي دونم از اين سانحه غم انگيز سقوط هواپيما شروع كنم....از فوت هنرمند نازنيني مثل نوذري، از آلودگي وحشتناك هواي تهران يا از قبول شدنم در دانشگاه خيام مشهد...


فكر مي كنم ساعت ۵ عصر سه شنبه بود كه خبر سقوط هواپيماي C۱۳۰  رو از تلويزيون شنيدم و خيلي متأثر شدم. همين دو هفته پيش بود كه مسافرت هوايي داشتم اون هم با يه هواپيماي در پيت ملخي كه تا رسيدن به مقصد گوش همه رو كر كرد. من هم تنها بودم و حتي اون روز كسي هم كنارم ننشسته بود و فرصت خوبي بود براي فكر كردن..... وقتي از اون بالا دنياي به اين كوچيكي رو مي بيني همه چيز جلوي چشمت بي ارزش ميشه. اون موقع با خودم فكر مي كردم اگه الآن بفهمم كه هواپيما دچار نقص فني شده و ممكنه سقوط كنه چه حسي بهم دست ميده؟ اون موقع كه اين فكر و مي كردم هيچ حس خاصي نداشتم و حتي احساس ترس هم نمي‌كردم. تنها چيزي كه جلوي چشمم ميومد چشمان منتظر خانواده‌ام بود. چهره پدرم جلوي چشمم مي‌يومد كه تو فرودگاه منتظرم بود... و حالا..... وقتي خبر سقوط هواپيما رو شنيدم بيشتر از همه به ياد خانواده هاي منتظرشون افتادم و قلبم به درد اومد. خدا به همشون صبر بده.


مقاله مهرداد شيباني رو در مورد اين حادثه غم‌انگيز بخوانيد: من او را مي شناسم


و همين طور نوشته وبلاگ آونگ خاطره‌هاي ما


ديشب هم تلويزيون خبر فوت منوچهر نوذري رو اعلام كرد تا اين حوادث بد پشت هم باشند. حسابي حالم گرفته شد. باورش سخته كه ديگه اين هنرمند عزيز در جمع ما نيست. روحش شاد.


------------


بالاخره خدا خواست و دانشگاه خيام مشهد قبول شدم. كلاس ها از بهمن ماه شروع مي‌شن. يه حس عجيبي دارم. يه بخش جديدي از زندگيم قراره شروع بشه. روزي كه واسه ثبت نام رفته بودم با يه دخترخانمي كه با پدرشون براي ثبت نام اومده بودند آشنا شدم. اصفهاني بودند. به نظر دختر خوبي ميومد. موقع ثبت نام واسه خوابگاه قرار شد با هم هم‌اتاقي باشيم. اميدوارم دوستان خوبي براي هم باشيم.


 

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

جمعه اي كه زود گذشت!

چه قدر اين جمعه سريع گذشت. اصلا نفهميدم چی شد! تازه از پيش ندا اومدم. افطاری مهمونشون بودم. افطاری جالبی بود. فكر كنم واسه هر دو خاطره شده باشه!


حيف.... جای ناهيد خالی بود. هی می گفت من نمی خوام برم دانشگاه! دلم واستون تنگ ميشه! من هم می گفتم : ببينيم و تعريف كنيم! انقدر دوستای خوب پيدا می كنی كه ديگه ما رو نگاه نمی كنی! حالا هم انگار همين طوری شده! اصلا خبری ازش نيست! اينطور كه می گن همه چيز بر وفق مرادشه....هم خوابگاهی های و دوستان خوبی داره. فعلا هم كه زنگ نزده بهم. پس معلومه خيلی خوش می گذره!!!!!


آدم بعضی از آدمها رو كه می بينه كلی به زندگی اميدوار ميشه و روحيه می گيره. از بس كه خوبن.... خوشحالم كه خدا هميشه اين فرشته های نازنينش رو سر راهم قرار می ده..... واقعا دوستای خوبی دارم و هميشه هم به خاطر اين نعمت بزرگ،‌ خدا رو شكر می كنم. كاش من هم دوست و همراه خوبی واسشون باشم.


ــــــــــــــــــــــــــــ


تو كلوب نوشته های خيلی قشنگی پيدا ميشه. امروز اتفاقی چشمم به لينك ” مطالب جالب“ افتاد و روش كليك كردم. بچه ها جمله ها و نوشته های قشنگی توش گذاشتن. بعضی هاشون و واسه خودم گلچين كردم. يه نمونه از اين نوشته ها هم اينجا ميذارم:


 طفلی پسرك
دلش پريدن ميخاست...
بيچاره ولی بال پريدن كم داشت
تا توی بساط دوره گردی روزی...
دو بال سياه كركسی را او ديد...
با ديدن او مرد بساطی خنديد...
گفتش كه فروشش همه پايا پای است....
دندان به نوك
و
مو به پر
و
بال به پا
ميبخشد...
اين ساده پسر ...پای به بالش بخشيد
بيچاره پسر به بال كركس كه پريد....
تا آخر شب فقط جسد ديد ..همين...
آن شب پسرك دلش دويدن را خواست...
بيچاره ولی...پای دويدن كم داشت


ــــــــــــــــــــ


زنی كه در 18 سال 16 بچه به دنيا آورده است   اين لينك هم جالبه ! خدا بده بركت!!!!!

پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۴

نازنين

جهان و تمام سايه هاى اش از تمناى دست هايم دور مى ماند
و مرا از تكان هاى خفيف آن سوى پنجره
نصيبى نيست.
همه جان اگر چشم شوم
مرا از رمز پرواز پروانه، نصيبى نيست.
همه جان اگر شمع شوم
و همه شب، ماه
از لمس تن نازك ابر
تا ستايش نور
تا ادراك تاريكى
جانم در تب حسرت و طلوع ستاره مى سوزد.
حالا چه سود،
اگر تكرار نامم
ذكر مقدس تسبيح پيران شود
حالا كه از هر وجب كفن ام
علفى روييده است در پاى نازنين ترين صورت خاك.
و خاك، از سرماى انگشتانم گل مى شود
و جهان از عبور روح من
در كوچه پس كوچه هاى تاريخ و فلسفه و شعر مى لرزد وُ
خاك هزار آدم
در وجود زنان جان مى گيرد وُ
جان مى گيرم هر شب
از تكرارم ميان دست ها
مى دانم... خوب مى دانم
نازنين ترين صورت خاك
از پس ابرهاى سياه، تا جهان و سايه هايش باقى است
مى ماند و مى تابد و باز مى ماند



خيلي دلم گرفته...........يك گوش واسه شنيدن مي خوام ....... اما.........حيف كه زبوني براي گفتن هم نيست.......

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

و زندگي مي گذرد....

اين يه هفته خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرش رو مي كردم گذشت. خوشبختانه محيط كارم خوبه و همكارا هم خوب هستند. هر چند كه كمي طول كشيد تا  خودم رو با  ساعت و محيط كار وفق بدم. اولش يه كم خسته كننده بود ولي الآن به سختي يكي دو روز اول نيست.


سعي مي كنم از ساعت هايي كه خونه هستم خوب استفاده كنم. بر عكس اون چيزي كه فكر مي كردم كار باعث نشد كه كمتر آن لاين بشم!!!! مطالعه م هم خيلي تغيير نكرده. ولي با اين حال به بعضي كارها اصلا نمي رسم.


**************


نتايج كنكور كارداني به كارشناسي هم تو اينترنت اومد. با چه اميدي رفتم نتيجه ها رو ببينم! بدجور حالم گرفته شد. اهواز قبول شدم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم. به احتمال قوي نمي رم. ديشب بعد از ديدن نتيجه حسابي دپرس شدم. همه ش تقصير خودمه كه هر وقت تو  جواب سوالي شك مي كنم باز هم جواب مي دم. همين كلي رتبه م و پايين مي ياره. نمي دونم با اين عادت بد چه كنم!!!


**************


من هيچ كس نيستم! تو كيستى؟
توهم آيا هيچ كس نيستى؟
پس اينسان ما جفتيم - به كسى نگو!
كه تبعيدمان خواهند كرد، تو كه مى دانى.

چه خوف آورست كسى بودن!
چه رسواگرست چون غوكان
تمام روز، نام خود را گفتن
در گوش مردابى مجيزه خوان!


اميلى ديكينسن


خيلي به  شعرهايي كه شرق تو ويژه نامه جمعه ش مي نويسه علاقه دارم. بعضي اوقات فقط به خاطر همين شعرها سراغ ويژه نامه هاي جمعه ش مي رم!


در آخر هم حيف هم مي آد اين متن و اينجا نذارم!!!


** ”روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!» “


 

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

كار جديد

اگه خدا بخواد امروز اولين روز شروع كار جديدمه. يه كم دلم شور مي زنه. خدا كنه همه چيز خوب پيش بره. ديگه كمتر مي تونم بيام نت. البته از من بعيد نيست كه به خاطر نت هم كه شده صبح زود كامپيوتر رو روشن كنم و بعد ... سر از دنياي اينترنت در بيارم. وقتي يه مدت طولاني نميام فكر مي كنم از همه چيز بي خبر موندم. بدجور عادت كردم. “عادت“ هم اصولا چيز خوبي نيست!!!
اين كار هم خيلي وقتم رو مي گيره. كلي كارهاي نيمه تموم دارم كه با شروع اين كار ممكنه به اين زودي تموم نشه. شايد هم يه برنامه ريزي دقيق اين مشكل و حل كنه.

****
چند روز پيش كه پيش ندا رفته بودم چشمم به كتاب “ شازده كوچولو“ افتاد. خيلي وقت بود كه تو فكرم بود اين كتاب و گير بيارم و بخونم. واسه همين همون جا كتاب و برداشتم و شروع كردم به خوندنش. ندا كه خودش اين كتاب و هديه گرفته بود و هنوز نخونده بود، وقتي علاقه من و ديد گفت برش دار ببر بخون. من فعلا اين و نمي خونم.
من هم از خدا خواسته با خودم آوردمش. خيلي قشنگ و دوست داشتنيه. اگه تا حالا نخوندين بخونينش. مثلا واسه بچه هاست ولي در واقع مخاطبش بزرگترهاست.

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

درد گنگ



نمی دانم چه می خواهم بگويم


زبانم در دهان باز ، بسته است.


در تنگ قفس بازست و ، افسوس


كه بال مرغ آوازم شكسته است !



نمی دانم چه می خواهم بگويم


غمی در استخوانم می گدازد...


خيال ناشناسی آشنا رنگ


گهی می سوزدم ، گه می نوازد



گهی در خاطرم می جوشد اين وهم:


- ز رنگ آميزی غمهای انبوه ، -


كه در رگهام ، جای خون، روان است


سيه داروی زهرآگين اندوه.



فغانی گرم و خون آلود و پر درد


فرو می پيچيدم در سينه تنگ،


چو فرياد يكی ديوانه گنگ


كه می كوبد سر شوريده بر سنگ.



سرشكی تلخ و شور، از چشمه دل


نهان در سينه ، می جوشد شب و روز.


چنان مار گرفتاری كه ريزد


شرنگ خشمش از نيش جگرسوز.



پريشان سايه ای آشفته آهنگ


ز مغزم می تراود گيج و گمراه .


چو روح خوابگردی مات و مدهوش


كه بی سامان به ره افتد شبانگاه.



درون سينه ام دردی است خونبار


كه همچون گريه می گيرد گلويم.


غمی آشفته ، دردی گريه آلود...


نمی دانم چه می خواهم بگويم !


ه.ا.سايه

---------------------

خيلي حرف داشتم واسه گفتن.....ولي الآن اصلا حسش نيست....

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

حال من چه طوره؟!!

حسابي كامپيوترم قاطي كرده! وقتي ميام اينترنت ، بعد از يه مدت كار كردن ارور مي ده و پنجره هاي مرورگر رو مي بنده. جالبه كه هميشه هم اينطوري نيست! حتما هر وقت بخواد حال من و بگيره اينطوري ميشه !


به دو تا از دوستام هم كه خيلي وقته زنگ نزدم. هر چي زنگ مي زنم يا اشغاله يا كسي گوشي رو بر نمي داره. حالا بماند كه صبح به ندا قول داده بودم عصر زنگ بزنم.... ولي نشد. شب هم هر چي شماره گرفتم اشغال بود. حالا خوبه همه با هم ازم دلخور باشن! ياد بازي Sims افتادم ! وقتي كارها مطابق ميلشون پيش نمي رفت چه جوري غر مي زدن و بالا و پايين مي پريدن!


نمي دونم چرا اين قدر دامنه فعاليتهام نسبت به گذشته كمتر شده. ديگه نه مثل قبل روزنامه مي خونم ، نه كتاب و نه حتي با كامپولوتر ﴿!!!!﴾ كار مي كنم. نوشتن هم كه انگار به كل فراموش شده! تازه يادم هم رفته كه به طراحي كردن و همين طور كاريكاتور علاقه زيادي داشتم. بماند كه حتي تو خياطي هم بي حوصله شدم! كلي كار خياطي دارم اما اصلا حسش رو ندارم! تو اين وضعيت مربي خياطيم هم امروز زنگ زد و گفت چهارشنبه و پنجشنبه اين هفته امتحان ضخيم دوزيه. انتظار اين يكي رو ديگه نداشتم. يادش به خير اون موقع كه مي خواستم ديپلم خياطي رو بگيرم چه طوري كار مي كردم! روزي يه لباس مي دوختم.


كامپيوتر هم كه ديگه جاي خودش داشت. اگه پاش مي شستم كه ديگه كسي نمي تونست بلندم كنه! هميشه در حال ياد گرفتن يه برنامه جديد بودم.


واي !!!!! هر چي فكر مي كنم مي بينم خيلي تنبل شدم.


نمي خوام اين جوري بمونم . حتما اين وضعيت رو عوض مي كنم. اين بي تحركي آدم و ميكشه! حيف عمر آدم نيست كه اين طوري بگذره؟


جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

كتاب + كامپيوتري كه قاط زد!

در چشم هاى او هزاران درخت قهوه بود
كه بى خوابى مرا
تعبير مى نمود
باران بود
كه مى باريد
و او بود
كه سخن مى گفت
و من بود
كه مى شنود
آواى ليموييِ ليموييِ ليمويى اش را
او مى گفت:
قلب هاى خود را بايد عشق بياموزى
و من مى گفت:
عشق غولى ست
كه در شيشه
نمى گنجد

باران بود
كه بند آمده بود
و در بود
كه بازمانده بود
و وى بود
كه رفته بود


كيومرث منشى زاده



----------------


چه قدر خوبه يه دفعه چند تا كتاب خوب از چند تا دوست خوب بهت كادو برسه. فعلا كه مشغول خوندن كتاب ”فرهنگ عاميانه مردم ايران“ از ”صادق هدايت“ هستم. كتاب جالبيه. از ضرب و المثل ها و حكايت هاي قديمي ايراني گرفته تا خرافات معمول ، تو اين كتاب اومده . حتي شعرهاي محلي هم فراموش نشدن.


” قورباغه ها جدي جدي مي ميرند “ هم ، همون طور كه قبلا گفته بودم خيلي قشنگه.


-----------------


چند روز پيش رفته بودم خونه يكي از دوستان. كامپيوترش حسابي قاط زده بود. هاردش آسيب ديده بود. هيچ كدوم از ويندوزهاش بالا نمي اومد، سرعت بوت شدن هم فوق العاده كند شده بود. مجبور شدم پارتيشن بندي كنم . حيف از اون همه فايلهاي صوتي و تصويري !!!!


دو روز پيش دوباره زنگ زدند و گفتند دوباره به حالت اولش برگشته. هيچي بالا نمي آد . سرعت هم كند شده. كامپيوتر هم كه روشن ميشه از داخلش صدا مياد! من هم گفتم با عرض شرمندگي اين هارد و بايد عوض كنيد!


من فقط موندم چه طوري يه روز كامل بدون هيچ مشكلي روشن بوده و كار كرده؟!!!!


----------------------


سرزمين لي لي پوت ها !!!!


چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

تولد


اندوه جهان


من، سوزان باد صحرايی
يخ زدم و شكلی يافتم

كجاست خورشيدی
كه ذوبم كند
يا آذرخشی
كه به خاكسترم نشاند!


اكنون بنگر:
سر ابولهولی سنگی
خشمناك
به آسمان ها می سايد.


ايمان آورده اند به نيروی اخگرم!


الزه لاسكوشولر


---------------


اين هم از روز تولد. تموم شد. تولد عجيبی شده بود. با سالهای پيش فرق داشت.


جالب تر از همه داستان هدايای تولدم بود! از يه ماه قبلش اقلام مورد نياز رو به دوستان اعلام كرده بودم!!!! البته به خاطر رفاه حال عزيزان بود! نمی خواستم خيلی سرگردون بشن و ساعتها وقتشون و صرف اين كنن كه چی بگيرن !!!


از شوخی گذشته خيلی خوشحالم كه بالاخره يكی پيدا شد و واسم كتاب "قورباغه ها جدی جدی می ميرند " رو برام خريد. خيلی دوست داشتم اين كتاب رو از يكی هديه بگيرم تا اينكه خودم بخرمش. هر وقت اين كتاب و می ديدم چند ورق ازش می زدم و بعضی صفحه هاشو می خوندم. چند ماه پيش ،خيلی اتفاقی چشمم به اين كتاب افتاد و همون موقع هم ازش خوشم اومد.


جالب اينجاست كه اين بار از طرف دوستام فقط كتاب هديه گرفتم! به قول ناهيد ديگه فقط بشين كتاب بخون!


امروز يك بار ديگه به خودم افتخار كردم به داشتن دوستان به اين خوبی. چه كسانی كه امروز پيشم بودن و چه اونايی كه باهام تماس گرفتن. همتون و دوست دارم و آرزوی بهترين روزها و بهترين خاطرات رو براتون دارم.


جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

چه قدر دوست دارم بنويسم و چه قدر اين نياز در من شدت گرفته ، اما واقعا حرفي براي گفتن ندارم. هر سال كه به روز تولدم نزديك تر ميشم حس بدي تمام وجودم رو احاطه مي كنه. بيش از پيش از خودم بدم مياد. اين روزها شايد خيلي بخندم...سر به سر دوستام بذارم...ولي ....دوست دارم يه جا بشينم و با تمام وجودم فقط گريه كنم... دوست دارم فرياد بزنم...
كاش مي شد با يكي حرف بزنم....كاش مي تونستم... عجيبه كه اين همه دوستاي خوب داشته باشي اما نتوني حرف بزني. باز گلي به جمال سالهاي پيش كه لااقل يه كم مي نوشتم ، الآن كه ديگه حوصله اين و هم ندارم.
دلم مي خواد يه مداد بردارم و رو دنيا يه خط قرمز بزرگ بكشم... اصلا دوست دارم خط خطيش كنم...
زده به سرم...

مي بينم صورتم و تو آينه
با لبي خسته مي پرسم ازخودم
اين غريبه چيه
از من چي مي خواي؟؟؟؟؟
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نميشه هر چي مي بينم
چشامو يه لحظه رو هم مي ذارم
با خودم مي گم كه اين صورتكه
مي تونم از صورتم برش دارم
مي كشم دستم و روي صورتم
هر چي بايد بدونم دستم مي گه
من و توي آينه نشون مي ده
مي گه اين تويي نه هيچ كس ديگه......

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴

چتري تاريك

چترى تاريك
فصل ها را گذر مى دهد
با فصل ها مى گذرم و
لرزان
خم مى شوم در بادها
مقصد، دوردستى بعيد-
فقط
ديدار با درخششى از اعماق
مرا به راه مى خواند


عزيز ترسه

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

خداحافظي موقت!

مرگ

و خواب هايم كه تمام بشود
و روياهايم كه ديگر نباشد
بايد ببندم كوله بار تنهايى را
مى ترسم از اين همه رويا
مى ترسم از اين همه چشم بى حيا
كه بى خستگى مى پايند
تنهايى ام را

دلم مى خواهد بى خاطره باشم
مى خواهم پاك كنم
همه ى اشكال درهمى را
كه يك عمر قى كرده ام
روى كاغذهاى چروكيده ى اين عمر
پر هم كه ندارم...
اما پروانه ها مى گويند
پرونده ى مرگت
يك امضاى ديگر مى خواهد
اى كاش
راست گفته باشند
محمد مفتاحي


----------------------------------------------


به احتمال زياد تا يه مدت كركره اينجا رو مي كشم پايين. كارهام خيلي زياد شده و بايد از بعضي كارهاي جنبي بزنم. فقط اميدوارم تو اين يك ماه همه چيز خوب پيش بره. فعلا كه به هر كس مي رسم مي گم واسم دعا كنه.


حالا تو اين وضعيت يكي از دوستاي قديمي مي گه:" مي دوني كه خواهرم كامپيوتر مي خونه؟" مي گم: " آره..."


مي گه: " يكي از استاداشون دو سه تا پروژه بهش دادن كه نمي تونه انجام بده .... تو مي توني بهش كمك كني؟؟؟؟ "


مونده بودم چي بگم. دوست نداشتم بهش جواب رد بدم. بهش گفتم از خواهرش بپرسه موضوع پروژه ها چيه ، اگه بتونم كمك مي كنم.


با اين حال اگه خيلي كار ببره مجبورم بگم كه نميتونم . چون اصلا وقت نمي كنم. حدود دوماه مي شه كه هيچ كار مفيد در زمينه كامپيوتر انجام ندادم.


يكي دو روز پيش هم واسم موضوع پروژه ها رو آورد. يكي تو محيط ++C بود ، يكي تو محيط C و آخري هم با VB و اكسس كار داره. با ++C كه اصلا كار نكردم . ولي شايد بتونم از عهده دو تاي آخري بر بيام. بايد با خواهرش حرف بزنم تا ببينم استادشون دقيقا چي خواسته.


---------------


ديروز ناهيد و ندا خونمون بودن. ندا مي گفت: واسه يكي از دوستام ، كلي از روحيات و اخلاقيات تو گفتم و حالا اون اصرار داره كه حتما تو رو ببينه! من هم بهش گفتم هر وقت تو اومدي خونمون ، اون رو هم دعوت كنم!


گفتم : مگه نشستي واسه بنده خدا چي تعريف كردي؟؟؟؟؟


-" هيچي....نمي دونم چرا..... ولي مي گه به نظرم آدم جالبي مياد...!!!!!!! خيلي دوست دارم از نزديك ببينمش ! "


امان از دست اين ندا!


------------------------


ديروز هم كه كنكور سراسري ۸۴ در رشته رياضي و هنر برگزار شد. شنيدم كنكور رياضي ها خيلي سخت بوده و خيلي ها بعد از كنكور گريه مي كردن.


ناهيد هم كه صبح كنكور داشت ، هر چي مي پرسيدم تو چه احساسي داري ؟ مي گفت: " هيچ احساسي ندارم...... هيچ احساسي ....."


به نظرم خيلي خسته بود. اميدوارم نتيجه خوبي از اين يكسال تلاشش بگيره. مي دونم كه خيلي خونده بود.


--------


مثل اينكه امروز خيلي پرچونگي كردم ... فعلا ميرم. شايد اين رفتن يك ماه طول بكشه.... شايد هم طاقت نياوردم و سر يه هفته اومدم و دوباره نوشتم... !!!

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

ديگه كافيه

گوشها منتظر بانگ جرس‌هاي من‌اند


كوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌هاي تو اند


تو از اين برف فرو آمده دلگير مشو


تو از اين وادي سرمازده نوميد مباش


«دي» زماني دارد


و زمستان اجلش نزديك است


من صداي نفس باغچه را مي‌شنوم


و صداي قدم گل را در يك قدمي


و صداي گذر گرده گل را در بستر باد


و صداي سفر و هجرت دريا را در هودج ابر


و صداي شعف فاخته را در باران


و صداي اثر باران را بر قوس و قزح


و صداهايي
نمناك
و مرموز
و سبز


عجب آواز خوشي در راه است.



مجتبي كاشاني (م.سالك)


ياد اين شعر به خير در وبلاگ معين !!!


ديگه ناله و زاري از اين انتخابات فايده اي نداره ، خود مردم اين طور خواستند و بايد 4 سال طعم اين انتخاب رو بچشند هر چند به بهايي سنگين.


ديروز هم وقتي بحث انتخابات بين چند تا از دوستان سابقم شد ديگه هيچي نگفتم و سكوت كردم. يكي مي گفت : " اما واقعا اين دفعه واقعا مردم آگاهانه انتخاب كردن!!!!!!!!!!!" اون يكي هم تاييد مي كرد. دلشون و هم خوش كردن به مردي از جنس مردم ! يكي ديگه هم رو به من گفت:" مي گما، به نظر مياد خيلي آدم مومني باشه! نه؟؟؟؟" از حرفش خندم گرفت.


يكي ديگه هم مي گفت: آزادي مي خوايم چي كار! ثروت بايد عادلانه تقسيم بشه !


بحث ادامه داشت . مي گفتن:" ديگه مديران دست و پاشون و يه كم جمع كردن ! همه ترسيدن! " و بعد دوباره كيف مي كردن از انتخابشون.


چه دل خوشي دارن.....


---------------------------------------


حرفهاي ابطحي رو در مورد اين انتخابات بخونيد.


نگاهي به اخبار چند وقت ديگر در چنين روزي !


رئيس جمهور 360 درجه اي ! ﴿ ابراهيم نبوي﴾


فراخواني كروبي براي انتخاب نام حزب﴿اين يكي هم كه انگار انتخابات خيلي بهش چسبيده و به نظرش اومده آدم خيلي مهميه!﴾


سرود جنبش زنان ايران ﴿ سرود قشنگيه﴾


شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۴

تسليت مي گم بر مرگ آزادي

ديروز عليرغم پست قبلي كه نوشته بودم، رفتم راي دادم. هر چي نگاه كردم ديدم دور و برم پر از آدمهاييه كه مي خوان برن به احمدي نژاد راي بدن. هي با خودم كلنجار رفتم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه اگه راي ندم و اون رئيس جمهور بشه ، هيچ وقت نمي تونم خودم و ببخشم. براي همين ساعت ۷ عصر بود كه رفتم واسه راي. حوزه راي گيري خيلي شلوغ بود ... مي تونستم حدس بزنم بيشتر آرا به نفع كي داره ريخته ميشه... اين قدر ناراحت بودم كه انگشتم رو اون قدر محكم در جوهر فرو بردم كه بعدا مجبور شدم با سيم ظرف شويي بيفتم به جونش تا اثرش از بين بره!


الآن راديو روشنه...


خبرهاي خوبي نمي شنوم. بغض كرده ام ... اصلا اتفاقهايي كه اين يكي دو هفته افتاده واسم قابل هضم نيست. 


چرا..چرا...چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بيچاره ايم به خدا...


 

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

...

ديگه از هر چي انتخاباته حالم به هم مي خوره. نمي دونم چرا بايد بين بدتر و بدترين حتما يكي رو انتخاب كنم؟ نمي خوام راي بدم. همون يه بار بس بود.  الآن هم هيچ كدومشون و نمي خوام...


مردم ما اون قدر به نون شبشون محتاج هستند كه راحت گول ظاهر ساده افراد و حرفهاشون و بخورن.  تا شكمشون سير نشه نمي تونن بهتر از اين فكر كنن.


خدايا ... يه هواي تازه مي خوام......


-------------------


اقبال هم كه به سلامتي توقيف شد. حالا باز هم مي گن سياست قوه قضاييه  درباره مطبوعات تغيير نكرده است.  واقعا حيف از اقبال بود كه توقيف شه.


هزار و يك روزنه: از نشانه های دوره آخرالزمان اين است که مردم برای نجات خود از حيوانات درنده به کوسه پناه ميبرن!


طنز انتخاباتي: چرا ما زنان به احمدي نژاد راي مي دهيم؟!!


 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

تصميم

امروز مي تونه روز مهمي براي سرنوشت ۴ سال ديگه باشه. بستگي به فكر من و تو داره. اينكه چه طور تصميم بگيريم ، چه طوري فكر كنيم.


اينكه دوست داشته باشيد يك قدم به جلو حركت كنيد ولي ۱۵ قدم به عقب


يا اينكه


قدم به قدم حركت كردن رو ترجيح بدين به واپس كشيدن.


همه ش به من و تو بستگي داره.


و اينكه فراموش نكنيم:


" به جاي لعنت فرستادن به تاريكي، چراغي روشن كنيم"


____________________


گزارش تصويري تحصن زنان در ۲۲ خرداد اين هم يكي ديگه


مرد دوران گذشته ﴿متني جالب در رابطه با هاشمي از وبلاگ بلوف


يه كار فلش زيبا در مورد انتخابات


در آخر هم يه عكس زيبا كه ربطي به اين بحث ها نداره!!! اين هم يكي ديگه


جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

زنگ بيداري

عقربه ها آبستن مرگ اند
ساعت را برايم كوك كن
تا در كابوس هايم گم نشوم
آن گاه
آغاز خواهم كرد
زنگ بيدارى ام را با چشمانت.

مختار شكري پور

دوست دارم يك بار ديگه متولد بشم؛ نو بشم... اما دقيقا نمي دونم نقطه صفر كجاست و از كجا بايد شروع كرد. نمي دونم دور ريختن گذشته ها و دوباره از نو شروع كردن كار درستي باشه يا نه اما ترجيح مي دم با گذشته فكرم رو مشغول نكنم.
حس يه آدم سردرگم رو دارم. انگار كه جاده رو اشتباه اومده باشم... يا اين راه ، راهي نبوده كه مي خواستم طي كنم. اينجا همه چيز واسم غريبه. نمي تونم برگردم، چون اين جاده برگشت نداره. فقط بايد يه راه خروجي پيدا كنم؛ شايد هم جاده همينه... خودم بايد بسازمش....
واي خدايا....
كجا راه رو اشتباه اومدم؟

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴

انتخابات

تنور انتخابات اين روزها خيلي گرم شده! خوش به حال روزنامه ها! حرفهاي نماينده ها رو كه گوش مي دي مي فهمي كه قراره ايرانمون بهشت بشه!!!!!!!!!!!!!!!!! بعضي هاشون هم يه چيزهايي مي گن كه آدم مي خواد از تعجب دو تا شاخ خوشگل رو سرش سبز بشه! آخه يكي نيست بهشون بگه بابا تو اگه خيلي عرضه داشتي تو پست قبلي ت يه كاري واسه اين ملت بدبخت مي كردي...


*هاشمي مي آيد پولدارها خوشحالند يك گزارش تصويري از حمايت خودرويي_خياباني جوانان در مناطق شمال شهر تهران!!!!


*حلقه هواداران معين گرد برج آزادي


113277.jpg


*تبليغات معين روي ماهواره


______________________________


از همه اينها گذشته خبر فتح قله اورست براي نخستين بار ، توسط زنان ايراني هم يكي از خبرهاي داغ اين هفته بود. به نوبه خودم تبريك مي گم!!!!


دختران ايران زمين بر فراز بام دنيا


امداد در آبشار يخي


___________________________


اين مطلب باغ بي برگي خيلي جالب بود واسه همين من هم اينجا مي نويسمش :


زنان خسته
برای خودشان و آقا که نشسته و روزنامه می خواند چای می ريزند. روی مبل پای تلویزيون خوابشان می رود و چای سرد می شود.
زنان احمق
مرد وقتی به خانه می رسد بايد چای تازه دم بخورد.
زنان فمينيست
زنان و مردان برابرند. سر ريختن چای با آقا دعوايشان می شود. از خير خوردن چای می گذرند و بقيه شب را پشت به هم می خوابند.
زنان مازوخيست
تو چای نمی خوری پس من هم نمی خورم.
زنان شيک
خوردن چای را بی کلاسی میدانند.قهوه فوری و نسکافه را ترجيح می دهند. آقا هم هر وقت هوس چای می کند سری به خانه مادرش می زند. (فرض می کنيم که آقای محترمی است و خانه دومی ندارد)
زنان امروزی
چای ريختن وظيفه مردان است. بعد هم خدا نگه دارد تی بگ را.
زنان تنها
برای خودشان چای می ریزند و منت هيچ کس را هم نمی کشند.


_____________


در آخر هم اگه اين و نگم مي ميرم !!! " واي خدا اين عكس چه قدر خوشگله!!!!! "


جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

هفته اي كه گذشت...

اين هفته هم تموم شد. با تمام غمش برام قشنگ و به يادموندني بود. من و باش با خودم چه فكرايي مي كردم! شايد حالا بهتر بتونم تصميم بگيرم. حتما همين طوره...


خيلي چيزها رو بايد تغيير بدم. فكرم ، عقيده هام...حتي آرزوها و قصه هام و...هر چي باشه نتيجه ها چيز ديگه اي از آب در اومدن!!!!


حال و روزم دقيقا مثل حال و هواي آسمون روزهاي اين هفته بود! انگار باهام هم قصه بود و هم درد! مي باريدم و مي باريد...ناله كردم و غريد..... و حالا كه آفتابي ام .....آفتاب كرده!!!


___________________


دو روز پيش با ندا پاركي اطراف خونمون با هم قرار گذاشتيم. عصر قشنگي بود. همه چيز قشنگ بود. دويدن بچه ها و بازي كردنشون، زوج هاي دوست داشتني، كبوترهاي تنها... همسايه هايي كه كنار هم دوستانه نشسته بودند...


ندا خيلي هوس تاب بازي داشت!!!! ولي من دوست داشتم فقط بشينم و نگاه كنم. فقط نگاه كنم......احساس خوبي داشتم. ندا هم خوشحال بود كه نسبت به چند روز پيش حالم خيلي بهتر شده. ولي يادم رفت به خاطر رفتار دو شب پيش ازش عذرخواهي كنم. هر چند كه اون خودش هم مي دونست كه حالم خوب نيست از رفتارش هم معلوم بود كه به دل نگرفته .


_____________________


گفتي: سالهاي سر سبزي صنوبر را،
فداي فصل سرد فاصله مان نكن!
من سكوت كردم!
گفتي : يك پلك نزده،
پرنده پندارم
از بام خيال تو خواهد پريد!
من سكوت كردم!
گفتي : هيچ ستاره اي،
دستاويز تو در اين سقوط بي سرانجام
نخواهد شد!
من سكوت كردم!
گفتي : دوري دستها و همكناري دلها،
تنها راه رها شدن است!
من سكوت كردم!
گفتي : قول مي دهم هر از گاهي ،
چراغ ياد تو را در كوچه بي چنار و چلچله
روشن كنم!
من سكوت كردم!
گفتي : سكوت هميشه علامت همسويي ما بود!
من سكوت كردم!
سكوت كردم، اما
ديگر نگو كه هق هق ناغافلم را
از آن سوي صراحت سيم و ستاره نشنيدي!

يغما گلرويي


_________________


فكر مي كنيد چند سال عمر كنيد؟؟؟!!!!


نقشه ايران


چرا وبلاگ ها محبوبند؟ ﴿ فكر مي كنم اين مقاله رو قبلا توي يك روزنامه هم خونده بودم...﴾

*

شما به كي راي ميدين؟؟؟؟؟؟ ﴿ تو سيستم نظر خواهي اين سايت ، در حال حاضر بيشترين راي ، راي سفيد بوده ! ۲۲% درصد راي سفيد و ۲۰% معين رو انتخاب كرده اند.﴾


خاتمي : حكم بازگشت معين را حكم حكومتي نمي دانم!




پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

بنان

چند روز پيش كه داشتم مي رفتم خونه يكي از دوستان، راديوي ماشين روشن بود و يه آهنگ زيبا از بنان رو پخش مي كرد. بعد هم مجري برنامه شروع كرد به تعريف از استاد بنان . مي گفت وقتي استاد بنان بر اثر تصادف بينايي يكي از چشمانشون رو از دست دادند، از ايشون پرسيدن از اين حادثه چه احساسي دارين؟ استاد بنان هم گفتند :" با يك چشم هم مي توان دنيا رو زيبا ديد. "


انگار راديو هم مي دونست من چند روزيه كه رفتم تو حال و هواي آهنگ هاي بنان! واسه همين اون برنامه شون رو به معرفي ايشون اختصاص داده بودن!!!!


_____________________________________


انگار جي ميل به كساني كه در اوركات عضو هستند سرويس ميل رايگانش رو ارائه مي ده. اين خبر رو تو اوركات ديدم. ديگه كم كم داره عمومي ميشه. واقعا جي ميل عاليه. سرعت خوب و عالي ، سرويس POP۳ ، امكان Attach كردن نامحدود فايل. امكانات فرمت متن رو هم كه چند وقتيه اضافه كرده. من كه ازش راضيم!!!!! اصلا از گوگل و تمام سرويس هايي كه ارائه داده خوشم مياد!!!! بلاگ اسپوت، جي ميل، اوركات، نرم افزارهاي پيكاسا و Hello ...


______________________________________



درررينگ...
-من هنوز زنده ام
-ولي شما؟ !
-من ؟ همان فرشته اي كه مانده بود زير دست و پا
/ نه ... همان كه قهوه مي خورد توي چشمهاي تو
/ يا همان كه روي خوابهاش راه مي روي شما
- تو هنوز زنده اي؟ نمرده اي؟ چقدر بد!!!
قول مي دهم كه لاي دفترم سقط كنم ترا.
-راستي تو هنوز شعر .. شعر ... شعر... گوش مي شوي
معذرت! .. هنوز گوش مي دهي به شعر هاي آشنا؟
-نه. .... ببين مزخرف چرند، ضد حال، بي شعور
...با تو ام سريش، دود كش، كليد، اژدها


با مني؟ چقدر حرفهاي دلنشين و ناب -
!چقدر خوب! چقدر شاعرانه و مليح و دلربا
!من چقدر عاشقانه دوستت نداري ام
ببين قط.. نكن . قط.. نكن فقط الووو.. عا ..... عا...


ـ بي خيال قط.. نكن ... نكن فقط ترو خدا


فرهاد حامدي


اين شعر فرهاد حامدي من و ياد شعرهاي فاطمه حق ورديان انداخت. در كل دست نوشته هاي قشنگي داره. ولي از اين شعر خيلي خوشم اومد.


اين هم از همين وبلاگه:


وبا نخستين دم ازهوايی که تو در آن نفس کشيده ای
بازدمی خواهم داد از جنس مسيحا.


_______________________________

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

نمايشگاه كتاب

الآن كه دارم اين پست رو مي نويسم ، همزمان به آهنگ هاي زيباي استاد بنان هم گوش مي كنم. واقعا آهنگ هاي بنان انگار از يه دنياي ديگه مياد.....


چهار شنبه اين هفته "21/2/84" بالاخره تونستم برم نمايشگاه كتاب. جاي همتون خالي بود. به قدري خوش گذشت كه فكر نمي كنم هيچ وقت فراموشش كنم!


شب قبلش ناهيد زنگ زد خونمون و گفت كه واسه فردا با هم يه جا قرار بذاريم و بريم نمايشگاه. اينكه چي شد تا تونستم برم خودش كلي ماجرا داره ..... باز هم باورم نميشه ....باورم نميشه كه همه اين اتفاقها با هم افتادند!!!


هر چي بود چهارشنبه صبح به اتفاق ناهيد و ندا از كرج راه افتاديم و حدود ساعت 11 به نمايشگاه رسيديم. برعكس هر سال كه تمام غرفه هاي كتاب رو زير و رو مي كردم ، امسال ، به محض اينكه رسيديم يك راست رفتيم سراغ غرفه روزنامه مورد علاقه مون و تا ساعت 6 عصر هم اونجا مونديم !!!!!


يه روز خيلي قشنگ بود. شايد ديگه هيچ وقت تكرار نشه. با خيلي از دوستان خوبم آشنا شدم ، و خيلي چيزها رو از نزديك ديدم .


تو غرفه مطبوعات ، خيلي اتفاقي با نشريه "امرداد" آشنا شديم كه خيلي برامون جالب بود. از غرفه شون چند تا كتاب و مجله خريديم. اونجا هم خيلي خوش گذشت. نمي دونم چرا هيچ وقت اين نشريه روي گيشه هاي روزنامه فروشي ها ظاهر نميشه؟ مسئول غرفه شون كه مي گفت خيلي از روزنامه فروشي ها اين نشريه رو فقط داخل دكه شون مي ذارن و در ديد عموم قرار نميدن! من كه نمي فهمم چرا بايد نشريه اي كه مجوز داره يواشكي فروش بره !!! اگه شما فهميديد به من هم بگين!!!


دوست داشتم يكي دو تا از مجسمه هاشون رو هم بخرم اما چه كنيم كه ته كيسه خالي بيد!!!!


_____________________


در مورد شعري هم كه در پست قبلي نوشتم ، لازم هست بگم كه اين شعر از سروده هاي نداي عزيزمه. يه شب اين شعر و پشت گوشي تلفن واسم خوند و من هم ازش اجازه گرفتم كه اينجا بنويسمش. هنوز واسش اسم نذاشته. در ضمن تمام شعر رو هم ننوشتم .




یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

اگر پرسی ز حال من
خوش و شادم ز لطف او
وگر از عشق من پرسی
بگويم خوب می فهمد عطش های پياپی را
اگر از فكر من پرسی
همه فكرم سرانجام خوش دنياست
اگر پرسی ز خواب من ز رويای هميشه تا ابد بيدار من
برايت گويت اين جانم
تمام خواب من او هست، تو هستی، نيكرويی هست
وگر پرسی ز شب هايم
گهی آرام و در فكرم ، گهی شوق پريدن می كند بی تاب و بی خوابم
مداوم فكر او دارم و از او می رسم اينجا، كنار آدم ها
و گاهی می نويسم عشق
كلامی از دل گرمم
اگر اينجا شراری خانمان سوز و بلايی سخت هم باشد
اگر اينجا دهانی به بد گفتن بگردد باز
وگر دنيا غباری پر بلا دارد
وگر پرسی دوباره از دل و جانم
دلم خوشبين به آينده و جانم پر ز اميد است
او تا هست جهان نيك و تمام هستی دنيا ز فرمانش می چرخد

ندا

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

سرم شلوغه ! باور كنين!!!!

چند روزيه كه كمي با برنامه تر شدم. (و البته هدفمند تر !) . اميدوارم تا آخرش همين طوري پيش بره. الآن هم نمي خوام خيلي بنويسم چون كارهاي زيادي واسه انجام دادن دارم!!!
***
نمايشگاه بين المللي كتاب هم كه چند روزه شروع شده. فعلا كه تا اين لحظه نتونستم برم نمايشگاه. با دوستانم قرار گذاشتيم تو همين هفته حتما يه روز با هم بريم نمايشگاه. فكر مي كنم اگه خدا بخواد، امسال خاطره انگيزترين بازديد از نمايشگاه كتاب رو خواهم داشت !!!! ديگه دليلش رو هم نپرسيد!
***

شاخص اميد به زندگي زنان ايران به 71 سال رسيد
جنيفر لوپز رئيس جمهور مي شود!

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۴

بخند و شاد باش و سپاس گزار!!

حس خيلي خوبي دارم. خيلي خوب...!
به قول دوست خوبم ندا، دوست دارم برم بيرون و هواي خوب بهاري رو با تمام وجود حس كنم. بلند بخندم و داد بزنم :‌خدايا دوستت دارم ! خيلي دوستت دارم! ممنونم از اينكه هنوز مي تونم بخندم، نفس بكشم، بدوم، دوست داشته باشم، منتظر باشم و ....
شايد هم كمي زده به سرم!!!! ولي مهم نيست!

*
كارهام خيلي تو هم گره خورده . نمي دونم چي كار كنم. اصلا هيچ چيز طبق برنامه پيش نمي ره. انگار قراره يه اتفاقهايي بيفته. اتفاقهايي كه احتمالا اصلا فكرش رو هم نمي تونم بكنم. من راه خودم رو ميرم...اما نمي دونم تندباد سرنوشت مي خواد من و كدوم طرف بكشونه !!!

*

شوخي با بزرگان (جالبه حتما ببينيد!!! شوخي با كانديداهاي رياست جمهوريه!!!)

مثل اينكه رقابت با گوگل خيلي براي ياهو جدي شده . ياهو براي مقابله با اوركات كه هر چي باشه متعلق به گوگله ، سرويس مشابهي رو با عنوان Yahoo! 360 راه اندازي كرده. اين سرويس امكان به اشتراك گذاشتن عكس و حتي بلاگ نويسي را هم فراهم كرده.

قابيل (مجله ي داستان و شعر)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۴

پشه كشي!

هوا هم ديگه رفته رفته داره گرم مي شه. از طرفي سروكله پشه هاي مزاحم هم پيدا شده. خونه ما كه پر از پشه است. خونه قبلي كه معدن سوسك بود و تازه تلاش هاي ما در نابودي اين حشره موذي داشت جواب ميداد كه اومديم اينجا! و حالا بايد واسه مبارزه با اين حشره خونخوار بسيج بشيم !
آدم حرصش مي گيره از اينكه مي بينه چه جوري با خوردن خون آدم زاد و ولد مي كنن! هر چي هم مي كشيشون از رو نمي رن !

ــــــــــ

همين روزها بايد يه مركز مشاوره اي ، چيزي باز كنم! همه ش نشستم پاي درد و دل دوستان. انقدر قصه زندگي ديگران رو شنيدم كه ديگه داستانهاي خودم يادم رفته! واقعا با وجود اين همه قصه هاي جورواجور لازم نيست آدم دنبال موضوع واسه نوشتن بگرده.
اي خدا ..... كاش حس سالهاي پيش باهام بود....اون وقت مي ديدي چه كولاكي مي كردم!

ــــــــــــ
نمي دونم تا حالا شده احساس كنين انرژي خيلي زيادي دارين و دوست داشته باشين يه جوري تخليه اش كنين؟
تا دو ساعت پيش چنين حسي داشتم. دوست داشتم يه مداد بر مي داشتم و روي ديوارهاي اتاق نقاشي ميكردم!!!! آخي... يادش به خير بچگي ها ! نمي دونم چرا هميشه نقاشي رو ديوار برام دلچسب تر از نقاشي روي كاغذ بود. خونواده م هم هميشه تا يه خط كوچيك روي ديوار مي ديدن به من چشم غره مي رفتن.
يه بار صدام زدن و به ديوار اشاره كردن و گفتن:اين چيه آخه رو ديوار كشيدي ؟؟؟
روي ديوار عكس يه كله گنده بود!
اما من اون و نكشيده بودم.
اما گفتن: اگه تو نكشيدي پس كي كشيده؟
من چه مي دونستم كي كشيده ! ولي من نكشيده بودم.
حرفم و باور نكردن.
ولي هنوزم كه هنوزه با خودم مي گم يعني كي اون و كشيده بود؟
من نكشيده بودمش ... باور كنيد!!!
ـــــــــــ

نوشته هاي باغ بي برگي رو خيلي دوست دارم . خيلي روون و قشنگ مي نويسه.

من زن ندارم ولي سيب زميني دارم!

سرنوشت كودك ناپديد شده همچنان در ابهام

ــــــــــــ
ميلاد رسول اكرم(ص) رو به همه شما تبريك مي گم
عيدتون مبارك!

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۴

پاپ جديد


آغاز مجمع كاردينالي براي انتخاب پاپ جديد


البته طبق آخرين خبر كاردينال آلماني به عنوان جانشين پاپ ژان پل دوم انتخاب شده.


دود برخاسته از سيستين سياه بود


”ماجراي اين دود سياه و سفيد هم جالبه ها ! قبلا در موردش چيزي نمي دونستم:
براي گزينش پاپ جديد, نامزد اين مقام بايد اكثريت دوسوم آراي 115 كاردينال حاضر يا به عبارتي دستكم 77 راي را كسب كند.
پيش بيني مي شود, كاردينال ها پس از 33 يا 34 دور راي گيري بتوانند به اكثريت مطلق براي انتخاب پاپ جديد دست يابند. در صورت دستيابي به اكثريت مطلق و انتخاب پاپ جديد دود سفيدي از دودكش كليساي سيكستين به هوا برمي خيزد كه نشانه انتخاب پاپ جديد است و ناقوس هاي كليساي سن پيترو به صدا درمي آيند.“



كاردينال آلماني پاپ شد




















______________________

گوگل و نقشه هاي جديد !


سوسيس منجمد بيني يك انگليسي را شكست


عمليات احداث "باغ كتاب" ارديبهشت ماه آغاز مي‌شود

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

خوابيدن در يك تابوت

اكنون كه آموخته ام پنهان كار باشم
‎اكنون كه براى حاصل خود شكننده ام
‎ آيا همچنان تظاهر كنم كه
‎مرگ در كودكى نزديك تر بود؟
‎كودكان با ترس خواب آلود مى شوند
‎و آن هنگام كه مجبور به خوردن هستند، آزرده دل مى گردند
‎اما من ذائقه ام را براى اخم كردن از دست داده ام
‎هر جا كه نگاه كنم، تنها هستم
‎من به آسمان و مزارع مى نگرم، آسمان و مزارع
‎چه چيز ديگرى مى خواهم ‎
ناگهان لوچ نگاه مى كنم
‎مانند يك سلطان نزديك بين كه به انگشتر فيروزه اى
خود مى نگرد.
‎زمين كتابى ديگر است _ بسيار كتابى.
‎من نيز زمين هستم، اين زمين، عزيز، عزيز
‎كه مانند گفت وگو يا موسيقى مرا شكنجه مى دهد.
‎من براى زندگيم مى ترسم، براى زندگيم، پرده تو...
‎زندگى در پطرسبورگ خوابيدن در يك تابوت است.
‎من ديگر كودك نيستم تا گور بتواند
‎ناقص الخلقه اى را تعليم دهد كه دوره خود را كامل كند.
‎نگاه كن، دهان من طعم شيرينى گرفته و
‎شكننده مانند گل رسى قرمز.
من به جاى همه سخن مى گويم تا كه آسمان، آسمان باقى بماند.
‎تو و من براى لحظه اى در آشپزخانه مى نشينيم ‎
نفت سفيد طعم شيرينى دارد.
يك كادر تيز، يك تكه نان‎
چرا اجاق نفتى را محكم تر تلمبه نمى زنى؟
‎تو مى توانى ريسمان ها را جمع كنى و كيسه ها را
‎قبل از صبح گاه گره بزنى
‎آنگاه ما به ايستگاه راه آهن خواهيم گريخت
‎و هيچ كس ما را پيدا نخواهد كرد.


ماندلستام

____________________

شيرين عبادى معاون حقوق بشر معين مى شود!

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴

نوشتن

يه زماني خيلي به نوشتن علاقه داشتم. هم اهل خاطره نويسي بودم و هم داستان نويسي. به نظرم همه جا پر بود از موضوعاتي كه ارزش نوشتن داشتن. اگه يه موضوع به ذهنم مي رسيد ، تا نمي نوشتمش آروم نمي گرفتم! تمام فكر و ذكرم و مشغول مي كرد. گاهي مي شد به خاطر يه داستان تمام روزنامه ها و مجله هايي كه واسه خودم آرشيو كرده بودم بيرون مي كشيدم و از نو شروع به خوندنشون مي كردم! مي خواستم داستانم واقعي تر جلوه كنه.
اما ديگه از اون روزها خبري نيست. ديگه مثل اون روزها اهل نوشتن نيستم و حتي سالي يك بار هم خاطره نمي نويسم. همه چيز يواش يواش اتفاق افتاد و ديگه حس نوشتن از سرم افتاد.
حالا چند روزه كه دوباره هواي نوشتن كردم. احساس مي كنم خيلي چيزها هست كه مي شه ازشون نوشت. خيلي چيزها هست كه ساده از كنارشون مي گذريم ولي دنيايي براي حرف دارن.
نمي دونم.... شايد يه روزي دوباره با قلم و كاغذ آشتي كردم...شايد هم ديگه هيچ وقت اون روز نرسه!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كتابخانه فارسي ﴿حتما ببينيد﴾


شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۴

عيد مبارك

آره عيد مبارك.....
نوروز اومده...ولي نمي دونم چرا من نو نشدم؟؟؟!!!

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

چهار شنبه سوري




با نزديك شدن ۴شنبه سوری كه يكی از آيين های قديمی ايرانيها در چهارشنبه آخر ساله ، تصميم گرفتم يه مطلب در مورد اين رسم كهن ايرانی تو اينجا بيارم.


اين طور كه توی كتابهای مربوط به جشنهای ايرانيان باستان و مراسم ايرانيان زرتشتی خوندم جشنی به نام " چهارشنبه سوری " وجود نداشته ، و مراسم ۴شنبه سوری به بعد از اسلام بر می گرده ، و به نوعی از تداخل فرهنگ عرب و ايرانی به وجود آمده . البته قبل از اسلام هم اين مراسم به طور پراكنده و به عنوان پيشواز نوروز در روزهای مختلف انجام می گرفته است.


از آداب چهارشنبه آخر سال می توان به موارد زير اشاره كرد:


۱-آتش افروزی


۲- بلا گردانی


۳- بخت گشايی


۴- فالگيری


۵- شال اندازی و حنا بندان


۶- تهيه آتش و آجيل


﴿ كه البته انگاری تو اين سالهای اخير از اين مراسم بيشتر صدای ترقه و نارنجك و غيره به جا مونده !!!!!!!!! ﴾


مطلب پايينی رو هم از شرق برداشتم:


آيين هاى شب چهارشنبه آخر سال


چهارشنبه سورى بيشتر از هر چيز براى همه ما نوستالژى است. از چهارشنبه سورى هر چه به ياد داريم مراسمى است كه ديگر شباهتى به آيين هاى اين روزها ندارد. چهارشنبه سورى كودكى و نوجوانى ما آتش بود و قاشق زنى و خنده و شادى، اما حالا صدا و انفجار و دود است. هر چند اين مراسم در زمستان برگزار مى شود اما چهارشنبه سورى يك جشن بهارى است كه پيش از رسيدن نوروز برگزار مى شود.


ايرانيان آخرين سه شنبه سال خورشيدى را با برافروختن آتش و پريدن از روى آن به استقبال نوروز مى روند. ظاهراً مراسم چهارشنبه سورى برگرفته از آيين هاى كهن ايرانيان است كه همچنان در ميان آنها و با اشكال ديگر در ميان باقى ماندگان اقوام آريايى رواج دارد.اما دكتر كورش نيكنام موبد زرتشتى و پژوهشگر در آداب و سنن ايران باستان، عقيده دارد كه چهارشنبه سورى هيچ ارتباطى با ايران باستان و زرتشتيان ندارد و شكل گيرى اين مراسم را پس از حمله اعراب به ايران مى داند.


«در ايران باستان هفت روز هفته نداشتيم. در ايران كهن هر يك از سى روز ماه، نامى ويژه دارد، كه نام فرشتگان است. شنبه و يكشنبه و.. بعد از نفوذ فرهنگ شبه جزيره وارد ايران شد. بنابراين اينكه ما شب چهارشنبه اى را جشن بگيريم (چون چهارشنبه در فرهنگ عرب روز نحس هفته بوده) خودش گوياى اين هست كه چهارشنبه سورى بعد از اسلام در ايران مرسوم شد.»


«براى ما سال ۳۶۰ روز بوده با ۵ روز اضافه (يا هر چهار سال ۶ روز اضافه). «بنابراين، اين آتش چهارشنبه سورى بازمانده آن آتش افروزى ۵ روز آخر سال در ايران باستان است و زرتشتيان به احتمال زياد براى اينكه اين سنت از بين نرود، نحسى چهارشنبه را بهانه كردند و اين جشن را با اعتقاد اعراب منطبق كردند و شد چهارشنبه سورى.»


بخش كردن ماه به چهار هفته در ايران، پس از ظهور اسلام است و شنبه و يكشنبه و دوشنبه و... ناميدن روزهاى هفته از زمان رواج آن. شنبه واژه اى سامى و درآمده به زبان فارسى و در اصل «شنبد» بوده است.«سور» در زبان و ادبيات فارسى و برخى گويش هاى ايرانى به معناى «جشن»، «مهمانى» و «سرخ» آمده است.


در ايران رسم است كه پيش از پريدن آفتاب، هر خانواده بوته هاى خار و گزنى را كه از پيش فراهم كرده اند روى بام يا زمين حياط خانه و يا در گذرگاه در سه يا پنج يا هفت «گله» كپه مى كنند. با غروب آفتاب و نيم تاريك شدن آسمان، زن و مرد و پير و جوان گردهم جمع مى شوند و بوته ها را آتش مى زنند. در اين هنگام از بزرگ تا كوچك هر كدام سه بار از روى بوته هاى افروخته مى پرند، تا مگر ضعف و زردى ناشى از بيمارى و غم و محنت را از خود بزدايند و سلامت و سرخى و شادى به هستى خود بخشند. مردم در حال پريدن از روى آتش ترانه هايى مى خوانند.


زردى من از تو، سرخى تو از من .


غم برو شادى بيا، محنت برو روزى بيا.


اى شب چهارشنبه، اى كليه جاردنده، بده مراد بنده


خاكستر چهارشنبه سورى، نحس است، زيرا مردم هنگام پريدن از روى آن، زردى و بيمارى خود را، از راه جادوى سرايتى، به آتش مى دهند و در عوض سرخى و شادابى آتش را به خود منتقل مى كنند.


در هر خانه زنى خاكستر را در خاك انداز جمع مى كند و آن را از خانه بيرون مى برد و در سر چهارراه، يا در آب روان مى ريزد. در بازگشت به خانه، در خانه را مى كوبد و به ساكنان خانه مى گويد كه از عروسى مى آيد و تندرستى و شادى براى خانواده آورده است.در اين هنگام اهالى خانه در را به رويش مى گشايند. او بدين گونه همراه خود تندرستى و شادى را براى يك سال به درون خانه خود مى برد.


ايرانيان عقيده دارند كه با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضاى خانه را از موجودات زيانكار مى پالايند و ديو پليدى و ناپاكى را از محيط زيست دور و پاك مى سازند. براى اين كه آتش آلوده نشود خاكستر آن را در سر چهارراه يا در آب روان مى ريزند تا باد يا آب آن را با خود ببرد.


مردم پس از آتش افروزى مقدارى زغال به نشانه سياه بختى، كمى نمك به علامت شور چشمى و يكى سكه دهشاهى به نشانه تنگدستى در كوزه اى سفالين مى اندازند و هر يك از افراد خانواده يك بار كوزه را دور سر خود مى چرخاند و آخرين نفر، كوزه را بر سر بام خانه مى برد و آن را به كوچه پرتاب مى كند و مى گويد:


«درد و بلاى خانه را ريختم به توى كوچه»


و باور دارند كه با دور افكندن كوزه، تيره بختى، شوربختى و تنگدستى را از خانه و خانواده دور مى كنند.


همچنين گفته مى شود وقتى ميتراييسم از تمدن ايران باستان در جهان گسترش يافت، در روم و بسيارى از كشورهاى اروپايى، روز ۲۱ دسامبر (۳۰ آذر) به عنوان تولد ميترا جشن گرفته مى شد. ولى پس از قرن چهارم ميلادى در پى اشتباهى كه در محاسبه روز كبيسه رخ داد اين روز به ۲۵ دسامبر انتقال يافت.


غروب، زنان و دخترانى كه شوق شوهر كردن دارند، يا آرزوى زيارت و مسافرت، شب چهارشنبه نيت مى كنند و از خانه بيرون مى روند و در سرگذر يا سر چهارسو مى ايستند و گوش به صحبت رهگذران مى سپارند و به نيك و بد گفتن و تلخ و شيرين صحبت كردن رهگذران تفال مى زنند. اگر سخنان دلنشين و شاد از رهگذران بشنوند، بر آمدن حاجت و آرزوى خود را بر آورده مى پندارند. ولى اگر سخنان تلخ و اندوه زا بشنوند، رسيدن به مراد و آرزو را در سال نو ممكن نخواهند دانست.


زنان و دختران آرزومند و حاجت دار، قاشقى با كاسه اى مسين برمى دارند و شب هنگام در كوچه و گذر راه مى افتندو در برابر هفت خانه مى ايستند و بى آنكه حرفى بزنند پى در پى قاشق را بر كاسه مى زنند. صاحب خانه كه مى داند قاشق زنان نذر و حاجتى دارند، شيرينى يا آجيل، برنج يا بنشن و يا مبلغى پول در كاسه هاى آنان مى گذارد. اگر قاشق زنان در قاشق زنى چيزى به دست نياورند، از برآمدن آرزو و حاجت خود نااميد خواهند شد.


خانواده هايى كه بيمار يا حاجتى داشتند براى برآمدن حاجت و بهبود يافتن بيمارشان نذر مى كردند و در شب چهارشنبه آخر سال «آش ابودردا» يا «آش بيمار» مى پختند و آن را اندكى به بيمار مى خوراندند و بقيه را هم در ميان فقرا پخش مى كردند.


زنانى كه نذر و نيازى مى كردند در شب چهارشنبه آخر سال، آجيل هفت مغز به نام «آجيل چهارشنبه سورى» از دكان روبه قبله مى خريدند و پاك مى كردند و ميان خويش و آشنا پخش مى كردند و مى خوردند. به هنگام پاك كردن آجيل، قصه مخصوص آجيل چهارشنبه، معروف به قصه خاركن را نقل مى كردند.


امروزه، آجيل چهارشنبه سورى جنبه نذرانه اش را از دست داده و از تنقلات شب چهارشنبه سورى شده است.گرد آوردن بوته، گيراندن و پريدن از روى آن و گفتن عبارت «زردى من از تو، سرخى تو از من» شايد مهمترين اصل شب چهارشنبه سورى است.


منبع:شرق

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳

عاشورا

این مقاله رو از ایسنا برداشتم:

سيدجعفر شهيدي معتقد است: اگر مردم بين انتخاب دين و دنيا مخير باشند و خطري هم تهديدشان نكند، هميشه اقليتي بر دين باقي مي‌مانند.
اين پژوهشگر برجسته‌ تاريخ اسلام در گفت‌وگويي با خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، ‌درباره واقعه كربلا و مكتب عاشورا متذكر شد: بسياري از مردم، دنيادوستند و دين را هم به زبانشان مي‌آورند؛ اما اين تا وقتي است كه آزمايش نشوند و روبه‌روي خطر قرار نگيرند. هميشه هم همين‌طور بوده است.
او ادامه داد: بعد از پيامبر اكرم (ص) تا نيمه‌هاي اول حكومت عثمان، اين گرايش آشكار نشد؛ ولي وقتي مردم ديدند قدرت‌ها ضعيف شده‌اند، در نيمه دوم حكومت عثمان، ديگر آن عظمتي را كه براي ابوبكر قايل بودند، براي عثمان قايل نشدند و مخالفت‌ها شروع شد. همين است كه سيدالشهدا (ع) مي‌گويد خدايا ما را در مقام آزمايش قرار نده؛ ولي اگر قرار دادي، خودت ما را سربلند بيرون بياور. حالا هم مشخص نيست اگر امام زمان (عج) ظهور كند، چه تعداد از ما بر دين باقي بمانيم و حاضر باشيم جانمان را در راه حق از دست بدهيم.
شهيدي سپس درباره افرادي كه در زمان واقعه‌ي عاشورا بر تپه‌اي مشرف بر كربلا رفته و براي پيروزي امام حسين (ع) دست به دعا برداشتند، اما هيچ كمكي نكردند، گفت: بله، اين عده گفتند نه به جنگ با امام (ع) مي‌رويم، نه در سپاه او قرار مي‌گيريم؛ بلكه تنها دست به دعا برداشتند. اما امام (ع) مي‌گويند هر كه صداي درخواست ياري مرا بشنود و ياري‌ام نكند، بي‌دين از دنيا مي‌رود و اين نشان مي‌دهد كه دينداران واقعي هميشه در اقليت بوده‌اند.
وي ادامه داد: در واقعه‌ي كربلا، عده‌اي براي حضرت سيد‌الشهدا (ع) نامه مي‌نوشتند و عده‌اي براي يزيد؛ اما دسته‌اي هم بينابين هر دو نامه را امضا مي‌كردند. اينان همان منافقان هستند كه گويي هميشه در اكثريتند.

ادامه...

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

آدم وقتي به يه كاري علاقه نداشته باشه اصلا نمي تونه درست انجام بده. نمي دونم چرا يه وقتهايي با اينكه حوصله ي انجام يه كاري رو ندارم خودم رو هي مجبور مي كنم كه حتما تا آخر انجامش بدم اون وقت نه اون كار رو تموم مي كنم و نه به كارهايي كه لااقل حوصله شون بوده مي رسم!

اين و از اين جهت مي گم كه مي بينم امروز در كل هيچ كار مفيدي انجام ندادم . چون هي از يه كاري به يه كار ديگه ميرفتم. مثلا مي خواستم فعلا سراغ كامپيوتر نرم تا اونا تموم شن اما مگه ميشه ؟ همه فكرم به كامپيوتر بود و كارهايي كه بايد انجام مي دادم ! حالا هم پشيمونم كه چرا از اول نيومدم پاي كامپيوتر!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اصلا فكر نمي كردم با يه كم برف ، اين همه كشور فلج بشه . طوري كه به خاطر كمبود گاز ، مدارس رو تعطيل كنن و اداره جات هم دير تر كارشون رو شروع كنن .

حالا تهران خيلي هم برف نيومده . امروز كه رفته بودم تهران ديدم آفتاب چه جور داره مي تابه و خبري از سرما نبود! حالا نمي دونم چرا ديگه مدارس نوبت ظهر رو هم تعطيل كردن؟



هموطنان شمال كشور رو فراموش نكنيم......

ـــــــــــــــــ
ولنتاين هم مبارك!!!!

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۳

از خدا خواستم

از خدا خواستم عادت‌هاي زشت را تركم بدهد.خدا فرمود:خودت بايد آنها را رها كني.

I asked god to take away my habitGod said, no It is not for me to take away, but for you to give it up


از او درخواست كردم فرزند معلولم را شفا دهد.فرمود: لازم نيست، روحش سالم است؛ جسم هم كه موقت است.

I asked god to make my handicapped child wholeGod said, no body is only temporary


از او خواستم لااقل به من صبر عطا كند.فرمود: صبر، حاصل سختي و رنج است. عطاكردني نيست، آموختني است.

I asked god to grant me patienceGod said, no Patience is a byproduct of tribulationIt isn't granted, it is learned


گفتم: مرا خوشبخت كن.فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

I asked god to give me happinessGod said, no I give you blessings happiness is up to you


از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نكند.فرمود: رنج از دلبستگي‌هاي دنيايي جدا و به من نزديك‌ترت مي‌كند.

I asked god to spare me painGod said, noSuffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to me


از او خواستم روحم را رشد دهد.فرمود: نه تو خودت بايد رشد كني. من فقط شاخ و برگ اضافي‌ات را هرس مي‌كنم تا بارور شوي.

I asked god to make my spirit growGod said, no You must grow on your ownBut I will prune you to make you fruitful


از خدا خواستم كاري كند كه از زندگي لذت كامل ببرم.فرمود: براي اين كار من به تو زندگي داده‌ام.

I asked god for all things that I might enjoy lifeGod said, no I will give you life, so that you may enjoy all things


از خدا خواستم كمكم كند همان‌قدر كه او مرا دوست دارد، من هم ديگران را دوست بدارم.خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگيرت شد.

I asked god to help me love others, as much as He loves meGod said: Ahah, finally you have the idea


زهرا