web 2.0

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

یه کم فضولی...

بعد از آزمايشگاه و بعد از صرف مختصر نهاری، برای انجام كارهام اومدم سايت دانشگاه. واقعا تصميم دارم پروژه خوبی تحويل استاد بدم. يه جوری كه ديگه حرفی توش نباشه. البته اگه به استاد ما باشه كه...!!! كمی با مقاله های مختلف سر و كله زدم... خب... انگار امروز روز خوبيه... ميشه اميدوار بود كه اين دفعه چند تا مطلب جديد و به درد بخور دستگيرم بشه...

خواستم كاغذ و خودكار رو از كيفم در بيارم و شروع به note بردای كنم كه شيطنت هميشگيم گل كرد... عادت دارم سر هر سيستمی كه ميشينم به همه درايوها و پوشه های اون سيستم سركشی می كنم، و تو همين سركشی ها و فضولی ها گاه فايلهای جالب و به درد بخوری دستم مياد! اين دفعه هم گفتم بذار قبل از شروع كار يه نيم نگاهی به محتويات اين سيستم داشته باشم... خب اين نيم نگاه سبب شد تا حدود 2 ساعت از وقتم به سرعت باد بگذره! به پوشه ای برخوردم پر از عكس و صفحات وب ذخيره شده. نمی دونم چه كسی اينا رو ذخيره كرده بود، ولی هر كی بود تو وبگرديش، و حتی تو عكس هايی كه ذخيره كرده بود تا اندازه زيادی هم سليقه با من بود! تا جايی كه برای يك لحظه احساس كردم اين پوشه مال فلش ديسك خودمه! و وقتی هم كه ديدم تو درايوهای همين كامپيوتره، دوباره گفتم نكنه خودم اينا رو ريختم و يادم رفته!! يه كم كه بيشتر دقت كردم ديدم كه نه... هيچ كدومش واسه من نيست... بی اختيار تمام صفحات وب ذخيره شده رو باز كردم و شروع به خوندنشون كردم. تمام عكسها رو ديدم... و از ميان اين فايلها بعضی ها رو واسه خودم گلچين
كردم... وقتی هم ساعت رو نگاه كردم سرم سوت كشيد.... حالا ديگه وقتی نمی مونه به كارهای خودم برسم!!! اگه شده نيم ساعت هم كار انجام بدم می مونم و انجام ميدم! حيفم مياد امروز اينجور الكی بگذره...

---------------------

امروز تو آزمايشگاه نزديك بود من و هم گروهيم يه مادربود رو كامل بسوزونيم! مداری كه بسته بوديم جواب نمی داد. كار با پورت موازی بود. دو تا كابل موازی داشتيم كه هر كدوم يه سازی می زدند و كار نمی كردند. با هم گروهيم كلی باهاشون كلنجار رفتيم تا بالاخره يكيشون درست شد. آخر وقت كلاس بود و عجله داشتيم كه آزمايش زودتر انجام بشه. سريع كابل رو به مدارمون بستيم و برنامه رو اجرا كرديم... ولی باز چيزی رو اسليوسكوپ نشون داده نميشد.
استادمون كه همكلاسی سابقمون بود رو صدا كرديم. يه نگاهی به مدار كرد. گفت همه چيز درسته... ولی يه دفعه.... دستش رو رو كابل گذاشت... سر ديگرش رو دنبال كرد... و بعد سر ديگر كابل كه آزاد بود رو برداشت و به ما نشون داد...

- اون وقت اين به كجا بايد وصل باشه؟!

با هم گروهيم نزديك بود يك لحظه از خنده منفجر بشيم...!!! اصلا كابل رو به كامپيوتر وصل نكرده بوديم....

- و البته چه بهتر كه وصل نكرديد...

- چرا؟؟؟؟

- اگه وصل كرده بوديد با اين مداری كه بستيد پورت كامپيوتر ميسوخت... اون وقت نه پورت، كه مادربورد بايد عوض ميشد...

گفتم: « چه جالب!»

- و اگه اتفاق ميفتاد جالب تر هم ميشد!!!

مشكل نه از مدار كه ازچند پين آزاد كابل بود. اگر اين پين ها به هم برخورد می كردن باعث سوختن پورت می شدند.

اون ها رو درست كرديم و آزمايش هم جواب داد و ما هم وسايلمون و جمع كرديم و رفتيم...

خب ديگه... اسمش آزمايشگاه است... كار ما هم آزمايشه!!! از اين اشتباهها پيش مياد ديگه!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

مهموني كسي كه دوستش نداشتم!

اینجا هوا حسابی گرم شده. تحمل این گرما رو ندارم. نمی تونم کار کنم. این چندمین باریه که میام سایت دانشگاه و به خاطر گرما و بی حوصلگی ناشی از اون، از کار کردن روی پروژه هام منصرف میشم.

باید بجنبم... چشم رو هم بذارم وقت تموم میشه...

-----------------

امروز خونه یکی از دوستان دعوت بودم. این دوستی هم ماجراها داره...!

شاید روزهای اول خوابگاه، تنها چیزی که به فکرمون نمی رسید این بود که یه روز با هم رابطه خوبی داشته باشیم!

در طول چند ترمی که با هم همکلاس بودیم و تو یه خوابگاه ساکن بودیم، این دختر با هم اتاقیهای من رابطه خیلی خوب و دوستانه ای داشت و رفت و آمد زیادی به اتاقمون داشت، با این حال، ما دو تا هیچ از هم خوشمون نمی اومد...! بی دلیل! و رفتارمون گواه بود. تا اواسط ترم پیش وضع به همین منوال بود. بهتر که نشده بود، بدتر هم شده بود. گاهی هم اتاقیهام حسابی از رفتارهای ما نسبت به هم، و اینکه نسبت به هم اینقدر بی تفاوت بودیم، خنده شون می گرفت... می گفتند: «چه قدر تابلویید شما دو تا! یه کم ظاهر سازی هم بد نیستا!!!»

اما نمی دونم چی شد... واقعا نمی دونم... بدون اینکه بفهمیم این رابطه سرد، رو به گرمی گذاشت. خب می تونست دلایل مختلفی داشته باشه. ما خود به خود در شرایطی قرار گرفتیم که با هم رو در رو بشیم و به حرف بشینیم. شرایطی پیش اومد که ما رو در کنار هم قرار داد و فهمیدیم اونقدرها هم بد نیستیم! و حتی تفاهماتی هم داریم!

خب من تو درسهایی که به برنامه نویسی و این چیزها مربوط می شد نسبت به بچه های خوابگاه قوی تر بودم. همین باعث می شد تا بچه ها ازم بخوان تا شبها تو خوابگاه کمی تو این درسها کمکشون کنم. یکی از این افراد همین دخترخانوم بود. اجازه ندادم احساس بدی که نسبت بهش داشتم تو این درس دادن تاثیر بذاره. بعد از اون بود که کمی رفتارمون بهتر شد. چون شناختمون نسبت به هم بیشتر می شد. و این درس دادن برای چند درس تکرار شد.

یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد که شماره های ایرانسلمون رو به هم دادیم... دوره این طرحهای رنگی ایرانسل بود...! اس ام اس بود که واسه هم می فرستادیم! شوخ طبعیمون تو این اس ام اس ها شبیه هم بود... جالب اینجا بود که بچه های اتاق که دوستان صمیمیش بودند باهاش اس ام اس بازی نداشتن و از اس ام اس بازی ما هم بی خبر بودن... روزی هم که متوجه شدند از تعجب دهنشون باز مونده بود و حرفی واسه گفتن نداشتن!!!

و ضربه آخر رو امتحان ساختمان داده وارد کرد!!! یه امتحان فوق العاده سخت. یکی از هم اتاقیهام و این دختر پشت سر من نشسته بودند. امتحان تستی تشریحی بود و سوالات تستی ش 6 گزینه ای بودند! برگه ها هم تو سه دسته الف ب ج بودند. من سری ج بودم. بهشون گفتم: «بچه ها همتون بالاپاسخنامه هاتون بزنین ج! کسی چیزی نمی فهمه!»

خب من خیر سرم تو این درس قوی بودم، ولی تا از شوک سوالها بیرون بیام چند دقیقه ای طول کشید... بعد که به خودم مسلط شدم، هر چی حل می کردم به اون دو تا هم می رسوندم... با پر رویی تمام جلوی خود مراقب گزینه ها رو بلند براشون میخوندم!! اونا هم متقابلا اونچه از من می شنیدند به تمام برگه های سری ج رسوندند!

بعد از اون امتحان بود که دوستام، من و تو آغوش کشیدن و گفتند: «اگه نبودی ما صفر هم از امتحان نمی گرفتیم!» گفتم: «حالا سری ج همه یه نمره میشن... برین دعا کنید یه وقت من از این درس نیفتم! که اون وقت همتون افتادید!»

بعد از اون بود که دیگه یاد گرفتیم وقتی هم و می بینیم دست کم یه سلام احوال پرسی با هم داشته باشیم! و یواش یواش رابطمون بهتر شد.

این دختر این ترم از خوابگاه بیرون اومد و همراه چند نفر خونه گرفت. هفته پیش اصرار زیادی کرد که یه روز از صبح تا عصر پیشش باشم. من هم قبول کردم و قرار رو واسه امروز گذاشتیم. روز خوبی بود.

سر غذا بود که هم خونه ایش پرسید: «شما از کجا با هم آشنا شدید؟» و اون گفت: «با هم هم کلاسی بودیم و هم خوابگاهی...» همدیگر رو نگاهی کردیم... و دیگه هیچی نگفتیم...




شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

مراسم چهلم گلهای پرپر خیام

امروز مراسم چهلم درگذشت بچه های دانشگاهه. خيلی زود گذشت. يكی از بچه های كلاس ما هم تو اون حادثه بود، اما تو به طور معجزه آسايی جون سالم به در برد. تا مدتها به خاطر اين قضيه دپرس بود. حق هم داشت. يكی ديگه از بچه های كلاس هم تو اردوی راهيان نور بود ولی اون هم جدا از اتوبوس بچه ها، همراه خانومش برگشته بود.

وقتی عكس هاشون رو كه تو حياط دانشگاه زده شده می بينی، دلت به درد مياد. هيچ كس جوابگوی خونواده هاشون نيست. هيچ چيز نمی تونه تسكين دلشون باشه.

ليست های حضور غياب عوض شده. اسم اون گلهای پرپر شده رو حذف كردن...

خدايا... خدايا... خدای من...

------------------------------------------------------

اتاق چهارنفره مون تبديل به يه اتاق دو نفره شده. با يكی از بچه های حسابداری هم اتاقم. اون هم ترم آخرشه. دختر خوب و ساكتيه. از من كوچيكتره. ياد بچه ها می افتم كه می گفتن:ايشالا يكی مثل خودت باهات هم اتاق بشه! (نمی دونم داشتند دعا می كردن يا نفرين!!! ;) ) فكر كنم همين طور هم شده. جفتمون سرمون به كار خودمونه و تو كار هم كنجكاوی نمی كنيم.
شايد مجموع حرف زدنمون در طول روز به نيم ساعت هم نكشه. البته چند شبی هست كه قبل از خواب كمی با هم به بحث می شينيم. ولی اون هم طولانی نيست.
يه بار كه بحث سن و سال شد بهش گفتم:«حدس می زدم كوچيكتر از من باشی». با خنده ای گفت:«يعنی اينقدر بچه می زنم؟» و دوباره ادامه داد: «تو هم مشخصه بزرگتری. چون حرفهات و كارهات پخته تر به نظر مياد.» گفتم: «ای بابا... آره ديگه سن و سالی ازمون گذشته!!!» و هر دو خنيديم.

دوستش دارم. خيلی ساده و بی شيله پيله ست. يه كوچولو خجالتيه. تنها چيزی كه تو ذاتش نيست، دروغ و نيرنگه. از اين خصلتش خوشم مياد. حتی اگه بخواد هم نمی تونه دو رو باشه!!! روياهای قشنگی داره. از دنيا تصوير قشنگی داره. آرزو می كنم سادگيش كار دستش نده.

--------------------------------------------------------

تازگی، كتاب «جان شيفته» اثر «رومن رولان» رو از كتابخونه گرفتم و می خونم. يه رمان چهار جلدی. جلد 1و2ش رو نديدم واز 3-4 شروع به خوندن كردم.
ترجمه خوبی نداره. با اين حال جذبش شدم. شخصيت «آنت»... زن عاقل و مقاوم داستان... بيش از هر چيز برام جذابه. بيشتر از پسر مغرور و سركشش «مارك».

می دونم كه قبلا كتابی در مورد خود «رومن رولان» خوندم. ولی هر چی به ذهنم فشار ميارم چيز زيادی از اون كتاب به خاطر نميارم... به جز چند خطی مبهم...

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

...

13 فروردين هم رسيد و خونه ما اصلا حال و هواي 13ام رو نداره. چند سالي هست كه اينجوريه. خيلي مهم نيست.
يكي دو روز ديگه بايد برگردم مشهد. دوباره خوابگاه، دوباره دانشگاه... ولي اين دفعه كمي فرق مي‌كنه. تنهام. هم اتاقي‌هام همه درسشون تموم شده و رفتند. هم اتاقي جديد هم هنوز نيومده. حوصله گرم گرفتن با كسي رو هم ندارم. شايد هم قسمت اعظم اين تنهايي انتخابي باشه. مادرم نگران دخترشه. نگران اين تنهايي... آخه دخترش هميشه معاشرتي بوده. دوستهاي زيادي داشته و وقت زيادي رو با اونا مي‌گذرونده. ولي حالا از همه‌شون كمي فاصله گرفته. ميگم چيزي نيست. اتفاقي هم نيفتاده. دوستان من مثل گذشته واسم عزيزند. همون قدر دوستشون دارم كه قبلا داشتم. آدم‌ها تغيير ميكنند. من هم تغيير كردم. خوب يا بدش رو نمي‌دونم. فقط مي‌دونم كه هر سال و هر ماه كه گذشت چيزهاي بيشتري ياد گرفتم. نگاهم به خيلي چيزها عوض شد. و در عين حال رفتارم هم تغيير كرد. حرف زدنم هم تغيير كرد. فكر كردنم هم...

اين تنهايي هم يه تجربه جديده. شايد خيلي سخت باشه. حتي دوست ندارم تختم رو عوض كنم و رو تخت هم اتاقي‌هاي قبلي بخوابم. 4ترم با هم بوديم و روزهاي سياه و سفيد زيادي رو با هم گذرونديم. تمام لحظه‌هاش و دوست دارم.