web 2.0

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

فصلي كه تموم شد...


رو بر می گردانی و لبخند می زنی به هر چه ندانستن است

و تکرار می کنی...

"همیشه بودن با هم بودن نیست..."

و باور می کنی او که نیست هست و تو که هستی پاسخی برای همه تردیدها !

و گم می شوی

در میان باورهایت ، در تمام نبودن هایت

و سکوت می کنی

از ترس از دست دادن ثانیه ها ، از ترس نشنیدن ها

و می گذری !

و چه تلخ بازی به پایان می رسد ...

-------------------------------


واسه نوشتن خيلي حرف دارم. دوست دارم از فصلي بنويسم كه تموم شد. يه فصل از يه داستان ورق خورد. حالا دوباره من موندم و برگه هاي سفيد نانوشته. اصلا نفهميدم چي شد و چه طوري گذشت... ولي مي دونم هيچ چيز بي دليل نبود. همه چي رو قاعده پيش رفت بدون اينكه من اصلا بفهمم.

كاش مي تونستم بيشتر بنويسم. ولي حيف اصلا وقت نيست...


شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

قاليچه پرنده

اگه یه قالیچه پرنده داشته باشی
كه بتونه تو رو همه جا ببره ...
فقط كافی باشه كه بهش بگی كجا بره.
اونوقت چیكار می كنی؟
پروازش می دی و خودت سوار بر اون پرواز می كنی؟
ازش می خوای كه تو رو به جاهایی ببره كه هیچوقت ندیدی؟
یا اینكه نه؟ چند تا پرده همرنگ اون می خری و روی زمین اتاقت می اندازیش ... ؟ سیلوراستاین

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

"قيصر" هم پر كشيد...

با اينكه تو پاناروما در مورد اين خبر غم انگيز نوشتم ولي باز دلم نمياد اينجا هم يادي از اين شاعر بزرگ و دوست داشتني نكنم. روحش شاد..

سفر ایستگاه


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!

-----------------------------
اين روزها اصلا حال و هواي خوبي ندارم. دلم خيلي گرفته. فكرهاي جورواجور آزارم ميده. روي هيچ چيز تمركز ندارم.
نبايد بذارم ادامه پيدا كنه...