web 2.0

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

راستی!
در ایستادنت کنار آب، حواست بر دوردست ها نیز باشد.
قایقی خواهد آمد
با پارو های آبی رنگ بر روی آب
و در روی آن دخترکی سپید را خواهی دید که پیراهن سرمه ای بر تن دارد و
گیسوانش را در معبر عطر و باد های خوشبوی دریا رها کرده است.
سراغ تو اگر آمد،
مهربان باش
ناز مکن.
سلامت می کند
پاسخش ده.
دست بر آب می برد، نازت می کند و تو را می چیند.
تو را که چید،
ناراحت نباش
اخم مکن
چرا که او دیگر بزرگ شده است.
چرا که او دیگر راز گل ها را می فهمد.
چرا که او دیگر زیبا شده است.

او تورا خواهد بویید و بوسه بر لبهای سرخت خواهد زد و در میان گیسوان گندمیش-
بر تو جای خواهد داد. و تو را خواهد کاشت،
برای آغازی دیگر
و این آن لحظه ای است که دیگر آفتاب نگران تو نیست و
تو دیگر نگران آفتاب نیستی.

راستی!
سراغ مرا اگر از تو گرفت،
بگو، «نمی شناسمش!»

بگو فقط یک بار در کوچه های تنهایی اقیانوس دیدمش،
همین وبس ...

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

...

من از ساعت متنفرم،
از اين اختراع عجيب بشر،
كه جاي خالي حضور تو را به رخ دلتنگي هاي من مي كشد...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

پرسپولیس زلزله!

پرسپولیس! قهرمانیت مبارک!
 

لینک 1 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

سكوت

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه یی می خواند،

رؤیاهایش را

آسمان پُر ستاره نادیده می گیرد،


و هر دانه ی برفی

به اشکی نریخته می ماند.


سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت

حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

و من.

"احمد شاملو-

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

جشن فارغ التحصیلی

بچه ها میخوان جشن فارغ التحصیلی بگیرن. از الان ثبت نام برای جشن رو شروع کردن. هیچ انگیزه ای برای حضور تو این جشن ندارم. حالا هر چه قدر دوستام اصرار کنن، و هر چه قدر هم بگن که خیلی خیلی خوش می گذره و همه ش خاطره می شه و از این حرفها... فرقی به حالم نمی کنه.

ترجیح می دم وقتی از این جا رفتم همه خاطره ها رو هم اینجا بذارم و برم. به جز خاطره روزهای قشنگی که با هم اطاقی هام داشتم.

نمی خوام دیگه چیزی از اینجا رو تو یادم نگه دارم. همه رو مثل یه کاغذ مچاله شده می ندازم یه گوشه و می رم...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

روایت روز تلخ از زبان یکی از بازماندگان راهیان نور

به سرعت كه داشتم وارد دانشگاه می شدم يكی از پسرهای دانشگاه صدام كرد، به عقب كه برگشتم ديدم دستش يه دسته از مجله های دانشگاه ست. يكيشون رو به رايگان بهم داد. ويژه نامه رفتگان راهيان نور بود. اومدم سايت و شروع كردم به ورق زدن. يكی از بچه های كلاسمون كه از بازماندگان اين حادثه دردناك بود همه ماجرا رو تعريف كرده بود:

«... زمان كمی تا حادثه مانده است. هر كس در حال و هوای خودش است. عده ای خواب، عده ی كمی بيدار و در حال گفتگو و يا تفكر، محسن مهذب از من خواست كه به انتهای اتوبوس برم و شام را توزيع كنم، ولی من ازش خواستم كه نان را از انتها برای من بياورد و من همانجا شام را توزيع كنم. او پذيرفت و وقتی نان را به من داد، ابراز بی اشتهايی كرد و مثل سيد ياسر به انتها رفت تا بخوابد. من به حاده نگاه می كردنم. دقايقی بعد از رفتن محسن وقتی برگشتم و به جاده نگاه می كردم. دقايقی بعد از رفتن محسن وقتی برگشتنم و
به بچه ها نگاه كردم جز چند نفر، بققيه خواب بودند. با خود گفتم: همه كه خوابند، فعلا صبر می كنم و اگر كسی ابراز گرسنگی كرد به اون شام ميدم!

بالاخره... آن قدر ای زمان ها جمع و تفريق شد، دقايق سپری شد و جاده پر پيچ و خم ما را برد تا در آن لحظه ای كه آن تريلی حامل ماده سوختنی (بنزين يا بنزن) به آن پيچ می رسيد، ما هم در سمت ديگر حضور داشته باشيم...

همان طور كه گفتم، م ايتساده بودم و به جاده نگاه می كردم. جاده به سمت چپ می پيچيد و انگار تا اندازه ای هم شيب داشت، يعنی برای ما سربالايی بود! ناگهان آن تريلی كه با سرعتی زياد از روبرو می آمد توجه ما را جلب كرد. به خاطر سرعتی كه داشت، در سر پيچ كمی روی خط وسط و شايد كمی اين طرف تر حركت می كرد. ما به او نگاه می كرديم. عبور ما كمی سخت و خطرناك بود. ولی ممكن بود.

او كه از محل حركت و سختی عبور ما مطلع بود سعی كرد هكه به سمت راست خود حركت كند و راه را برای عبور باز كند. به محض اين كه او فرمان خودروی خود را چرخاند، بلافاصله قسمت تريلی او به قسمت اسبش فشار آورد و به اصطلاح كمرش شكست. در اين هنگام بود كه تريلی به سمت ما خوابيد، چپ شد و با زاويه ای تقريبا قائم در جاده قرار گرفت و با شدت به جلوی اتوبوس برخورد
كرد. البته بايد بگويم كل اين حادثه در كمتر از 3 ثانيه رخ داد.

زمانی كه من تانكر را در حال حركت به سمت خودمان ديدم، يقين داشتم كه حداقل خود من خواهم مرد! افكاری در همان لحظات در سرم می چرخيد كه گفتنی نيست... يعنی اينجا انتهای دنياست!

برخورد شديدی بود در لحظه برخورد من احساس كردم كه آن ماده سوختنی، به سمت ما پاشيده شد. به طوری كه انگار ما را با آن ماده شتستشو دادند. بعد از برخورد ديدم كه من و بقيه به اطراف می خوريم و صدای داد و فرياد هم می شنيدم. انگار بچه ها را هم می ديدم كه به اين طرف و آن طرف پرت می شوند.
... اين لحظات خيلی طولانی بود، آنقدر كه از ذهن من گذشت، كه اشهد خود را بگويم. و من با فرياد اين كار را كرم ولوقتی به پايان رسيد با آرامش به خود گفتم: خدا را شكر، فرصت اين كار را پيدا كردم! اتوبوس هنوز از حركت باز نمانده بود و من هم چنان داد می زدم و در آن لحظات، به اندازه ی عمری كه فكر نكرده بودم، افكارم پرورانده شد و باز هم يقين اين كه خواهم مرد!

بالاخره اتوبوس ايستاد. لحظه ای به خودم آمدم، انگار زنده ام! حركت كردم و بی هيچ فكر و هدفی سينه خيز حركت كردم! ناگهان خود را روی خاك احساس كردم و بلافاصله ايستادم و شروع به فرار كردم. چند قدمی كه دويدم، ناگهان به خود آمدم كه من كجا هستم! اتوبوس! بچه ها! من!و... آتش...

در دست و پا احساس شكستگی نمی كردم، برگشتم و به اتوبوس نگاه كردم. آيا اين يك كابوس است؟ و من يقين داشتم كه بيدارم! عليرضا به چنيدن متر جلوتر از اتوبوس پرت شده بود. وحيد و مجتبی در حالی كه گيج بودند و البته با بنزن شسته شده بودند در حال خروج بودند. اتوبوس در حالی كه چرخ هايش سمت جاده بود به بغل خوابيده بود و تنها محل خروج شيشه جلو بود. تنها چيزی كه به ذهنم می رسيد انفجاز بود! پس تنها كار، دور كردن زنده ها از اتوبوس بود. سعی می كردم اين كار را بكنم. لحظات سختی بود. اين كه دقيقا بايد چه كار كرد؟ شعله ها در حال افزايش بود و من از شيشه جلو كسی را نمی ديدم.
الياس كريم هم در حالی كه از دست آتش می گريخت، بيرون آمد. او را با هشدار انفجاز از اتوبس دور كرديم. همه شكه بوديم و فرياد می زديم! خداوند، اذكار خود را بر زبان ما جاری می كرد و ما همه فرياد می زديم: سبحان الله... الله اكبر... و...

آخرين نفر، آقای مهدوی بود. در حالی كه سوخته بود و لباسش هم از پشت سر شعله می كشيد، به بيرون آمد حتی به جای فرياد الله اكبر و... می گفت ما هم به اذن خدا.

به دنبال او دويديم و فرياد زنان... روی زمين خوابيد! خدا را شكر، به پشت خوابيد و قسمت اعظم آتش خاموش شد و بقيه را هبا دست خاموش كرديم و خدا همه كارهاش با حكمت است. صدای الله اكبر و سبحان الله بچه ها به گوش می رسيد.

بعد از آقای مهدوی ديگه شعله ها تمام اتوبوس را فرا گرفت و به سمت بالا زبانه می كشيد. ما نزديك اتوبوس بوديم. ديگه هيچ صدايی نبود. هيچ كس نله نمی كرد. هيچ كس، نمی گفت سوختم، كمك! هيچ صدايی نمی آمد! انگار همه با آرامش خفته بودند! به يقين می گويم تنها كسی كه گفت سوختم، فقط آقای مهدوی بود كه خارج شد.

شعله ها زبانه می كشيد و ما ناباورانه نگاه می كرديم. همه داد می زديم، فلانی! فلانی... يعنی واقعا آ«ها... فقط 6 نفر بيرون بوديم! فرياد و زور، كشان كشان، از اتوبوس دور می شديم. هيچ كس به جز ما و خدا نبود! پليس هم نبود كه ما را خارج كند. اين خدا بود كه...! كل اين لحظات همه در حدود يك دقيقه رخ داد. واقعا زمان كمی بود. جادهبسته شده بود و به سرعت ترافيك ايجاد شد. ما زا آنها خواستيم كه با پليس تماس بگيرند و آنها اين كار را كردند. آنها ناباورانه به ما و اتوبوس نگاه می كردند. زمان، بر خلاف قبل به سرعت در حال حركت بود.

بعد از دقايقی پليس راه آمد و با ديدن صحنه، آن را با بی سيم گزارش داد. من از آنها خواستم كه به اطراف اتوبوس بروند تا شايد كسی به بيرون پرت شده باشد و نجاتش دهند! ولی آنها و همه ی مردم می گفتند كه امكان انفجار است و...

تا زمانی كه آمبولانس بيايد، تمام كار ما مراقبت از بچه ها بود كه می خواستند به سمت اتوبوس بروند. كه با آن لباس های آغشته به بنزين كار عاقلانه ای نبود.

اولين آمبولانس آمد و شروع به كار كرد. زياد مجهز نبود، ولی تقريبا زود آمد. شايد در حدود رع ساعت، بعد از آن، آمبولانس بعدی و بعدی با اختلاف زمانی آمدند. بعد از گذشت حدود 20 دقيقه از سانحه، راننده اتوبوس را ديديم كه دوان دوان و مجروح به سمت ما می آيد. او پس از حادثه به كوه پناه برده بود تا از انفجار دور باشد. حال زنده ها 7 نفر بودند. زمان سانجه در حدود 10:5 تا 11 بود و ما حدود 45 دقيقه در آ محل بوديم تا در نهايت 5 نفر با يك آمبولانس و 2 نفر با آمبولانس ديگر، به سمت انديمشك حركت كرديم. می نويسم تا همه چيز را گفتم باشم! وقتی كه راه افتاديم، به اتوبوس می نگريستيم. يك اتاق آهنی كه در شعله ها قرمز شده بود! قرمز و
قرمز...

....»

تو مجله دست خط بچه ها رو گذاشته بودند. چند خطی كه هر كدام به يادگار
بعد از بازديد مناطق جنگی به نوشته بودند. همچنين عكسشون رو به همراه يه
شرح مختصر ازشخصيتشون و زندگينامه شون چاپ شده بود.

به راستی كه:

«ما بازماندگانيم كه در گور دنيا اسيريم...»

روحشون شاد