خدايا... دوست دارم يه جاي دنج گير بيارم و زار زار گريه كنم.......
از هيشكي هم جز خودم شكايتي ندارم... حتي از تو خداي من...
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸
همیشه بهترین پستهایی که میتونم اینجا بنویسم تو ذهنمه و معمولا بیشترشون هم موقع خواب و تو تاریکی شب به ذهنم هجوم میارن. تو اون لحظهها اگه کاغذ و قلم دستم باشه یا اگه کامپیوترم کنارم باشه شاید بهترین مطالبم رو بنویسم. ولی تا صبح روز بعد، از هیچکدوم اثری نمیمونه یا شاید دیگه اثری از اون حس و حال باقی نمیمونه.
*
احساس میکنم این وبلاگ یه کم قدیمی شده. کاری با سن و سالش ندارم. اما بیشتر نوشتههای اینجا به روزهایی برمیگرده که زمین تا آسمون با الآنم فرق میکردم. خب من خیلی عوض شدم. نوع فکر کردنم، اعتقاداتم، احساساتم و... و شاید وقتش باشه که یه بلاگ جدید واسه این منِ جدید بسازم.
نمیدونم... شاید هم به جای این کار، به وقتش حال و هوای اینجا رو عوض کردم. هم قالب وبلاگ، هم فضای نوشتهها و هم این تاخیر در نوشتن رو.
*
احساس میکنم این وبلاگ یه کم قدیمی شده. کاری با سن و سالش ندارم. اما بیشتر نوشتههای اینجا به روزهایی برمیگرده که زمین تا آسمون با الآنم فرق میکردم. خب من خیلی عوض شدم. نوع فکر کردنم، اعتقاداتم، احساساتم و... و شاید وقتش باشه که یه بلاگ جدید واسه این منِ جدید بسازم.
نمیدونم... شاید هم به جای این کار، به وقتش حال و هوای اینجا رو عوض کردم. هم قالب وبلاگ، هم فضای نوشتهها و هم این تاخیر در نوشتن رو.
اشتباه نکن
نمیدونم چرا بعضیها به زور میخوان بین تو و خودشون نقاط اشتراک و تفاهم پیدا کنند. زوری که نیست
اشتراک در:
پستها (Atom)