web 2.0

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

«اگه كوسه‌ها، آدم بودن...»

دخترك پرسيد:

اگه كوسه‌ ماهيا آدم بودن، با ماهيا مهربون‌تر می‌شدن؟


و جواب شنفت:

پس چی!


اگه كوسه‌ها آدم بودن،‌

تو دريا واسه ماهيا خونه می‌ساختن و پر خوراكيش می‌كردن!

اگه يه ماهی چيزيش می‌شد... مثلا باله‌ش زخم بر می‌داشت،

هواش و داشتن تا يه وخ نميره!

واسه اين كه دلش نگيره،

زير آب جشنای بزرگ راه می‌نداختن...

آخه ماهی خوشحال از ماهی پكر خوشمزه ‌تره!

تو اون اتاقا واسه ماهيا مدرسه هم درست می‌كردن .

حاليشون می‌كردن چه طوری رو به دهن كوسه‌ها شنا كنن!

اون وَخ بایَس جهت‌يابی‌اَم ياد می‌گرفتن

تا بتونن درست به سمت كوسه‌ها برن!

اگه كوسه‌ها آدم بودن به ماهيا درس اخلاق می‌دادن!

يادشون می‌دادن بهترين كار واسه يه ماهی كوچولو

اينه كه خودش و به يه كوسه پيشكش كنه!

به ماهيا ياد می‌دادن به كوسه‌ها ايمون بيارن و بله قربان بگن!

ماهيا بايس از فكرای چپی جدا می‌شدن و

اگه يكيشون سراغ همچين فكرايی می‌رفت

اون يكيا دبايس كوسه‌ها رو خبر می‌كردن!


اگه كوسه‌ها آدم بودن، ماهيا يه سری‌ام به هنر می‌زدن!

از دندون كوسه‌ها نقاشيای خوشگل می‌كشيدن،

دهن گاله‌ی كوسه‌ها رو مث صحنه‌ی تيارت در می‌آوردن و

نمايشايی راه می‌نداختن كه توشون،

بازيگرايی كه نقش ماهيا رو بازی می‌كردن

با دل شاد تو دهن كوسه‌ها می‌رفتن!

وقت اين شيرين‌كاری آهنگای قشنگم پخش می‌شد!

اون‌وقت تو اونجا مذهبی‌ام راه می‌افتاد كه می‌گفت:

زندگیِ واقعی از تو شيكم كوسه‌ها شروع می‌شه!


اگه كوسه‌ها آدم بودن،‌ماهيا با هم برابر نبودن!

ماهيای بزرگ‌تر كوچيك‌ترا رو نوش جون می‌كردن و

اين واسه كوسه‌ها خوب بود!

چون می‌تونستن لقمه‌ها گنده‌تری رو بالا بندازن!

ماهيايی كه معلم يا مهندس اتاق‌سازی بودن،

مدام به ماهيای ديگه امر و نهی می‌كردن و

اونا هم بله قربان می‌گفتن!


سرت و درد نيارم!

اگه كوسه‌ها آدم بودن،

زير دريا هم قانون وجود داشت!

«برتولت برشت»

---------------------------

شعر بالا رو از كتاب «جهان در بوسه‌های ما زاده می‌شود» نوشتم. اين كتاب گزيده‌ی شعرهای چندين شاعر مشهور دنياست. مترجمش هم «يغما گلرويی» است. ترجمه‌های «يغما گلرويی» هميشه عالی بوده. گزينش شعرها تو اين كتاب هم خيلی خوب بوده. يك نمونه‌اش هم شعر پر مفهموم «اگه كوسه‌ها، آدم بودن...» هست.

---------------------------

* يكی از صميمی‌ترين دوستانم، فوق قبول شده، اون هم «شهيد بهشتی». از صميم قلب بهش تبريك می‌گم و می‌دونم كه لياقتش رو داشت. با اراده و پشتكاری كه اون داره مطمئنم می‌تونه به درجاتی بهتر از اين برسه.

كاش من هم كمی با برنامه‌تر بشم...

---------------------------

* نوشته «آقای الف» عالی بود. علی‌رغم اينكه خيلی‌ها با حرفهاشون مخالفند ولی من نظرشون و تاييد می‌كنم.

* احساس ركسانا از سی‌سالگيش:

فكر ميكردم سی سالگی يعنی نقطه اوج ... يعنی ته زندگی... ته زندگی نه به معنای تمام شدن آن ... نه به معنای افتادن در سرازيری ... بيشتر به معنای رسيدن به آرامش ... پختگی و با تجربگی... وقار... نوعی تفاوت در رفتار ...در گرفتن تصميم ... در عمل كردن....
فكر ميكردم سی سالگی يعنی زمانی كه آسوده بنشينم، لبخند بزنم و بگويم من از خودم راضی هستم .....
حالا در آستانه دهه سوم زندگی واقعيت اصلا راضی كننده نيست.....تفاوت اش با بيست سالگی اين است كه خودم راحت تر ميپذيرم ،...... ميپذيرم كه من همين هستم .....يك انسان با كلی اخلاق های بد و خوب و ملغمه ای از ترس و توانايی و ناتوانی و افسردگی و شادی وغم و خشم و مهربانی و ..... هنوز هم هر شنبه ميگويم من زندگی ام را عوض ميكنم و هر آخر هفته ميفهمم كه پشتكار لازم برای عوض كردن زندگی را ندارم.....

«باغ بی‌برگی»

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۶

قناري كوچك خدا

هیچ کس وسوسه اش نکرد، هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.
او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه ی بهشت رسید، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت. خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت: برو، زیرا که اشتباه کردی، اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچکتر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان موجود بیچاره ای بود که درکیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.

او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمین آمدو اشتباه کرد، بارها و بارها. اشتباه کرد، مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند، یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد.
فرشته ای سر به هوا که گاهی سر می خورد، می افتد و دست و بالش می شکند.
اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم. سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم.
اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید، لباس های نامناسبش را از تن درآورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او او دو بال کوچک نارنجی هم دارد، دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش برمی گردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند، صدایش را می شنویم، زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.


«عرفان نظر آهاري»

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

اديتور گوگل

تو پست قبلی از پيدا كردن اديتور قديمی م گفتم. ولی بعدش به ياد اديتور گوگل افتادم كه تو سرويس Document ارائه داده. اين هم اديتور خوب و قدرتمنديه اما تنها برای زمانی كه می خوای به طور آنلاين ازش استفاده كنی. چون بعضی از گزينه هاش تنها آنلاين كار می كنند. خب... لااقل واسه دوره دانشگاه می تونه مفيد باشه.
-----------------
چند روز پيش ديدم لينك های وبلاگ زهرا كه توسط blogrolling پشتيبانی ميشن همگی نمايش داده ميشن. با خودم گفتم: انگار اين بلاگ رولينگ هم وقتی به من می رسه فيلتر ميشه!!! ديروز وقتی دوباره خواستم لينك های بلاگ رولينگ رو فعال كنم ديدم باز هم فيلتر شده!!! حتی صدای زهرا هم در اومده!
-----------------
دو روز پيش كتاب «زنده به گور» صادق هدايت رو كه مجموعه چند داستان كوتاهه، خوندم. داستان آخری (آب زندگی) شبيه قصه هايی بود كه مادرم، وقتی بچه بودم واسم تعريف می كرد! داستانهايی كه آدم ها و همه شخصيت های قصه به دو دسته خوب و بد تقسيم ميشن. يا خوب خوب يا بد بد! ولی تو دنيای امروز ما اين خوبی و بدی با هم آميخته شده اند و خيلی كم می تونی كسی رو پيدا كنی كه خوب مطلق يا بد مطلق باشه. واسه همينه كه نمی شه در مورد آدمها به راحتی قضاوت كرد. كسی كه تو ازش خوشت نمی آد،‌ واسه يكی ديگه عزيزترين و بهترين ميشه و بالعكس. به نظر من هر آدمی به اندازه خوبيهاش، لياقت دوست داشتن رو داره.
اصلا گاهی تشخيص اينكه چی خوب و چی بده هم خيلی سخته! يه چيز رو تو خوب می دونی و يكی ديگه بد. و همه اينها بستگی به اعتقادات آدم، شرايط زندگی و تجربياتش داره.
-------------------------
ما كسايی كه به فكرمون هستن رو به گريه می اندازيم.ما گريه می كنيم برای كسايی كه به فكرمون نيستن.و ما به فكر كسايی هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمی كنن.
اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولی حقيقت داره.اگه اين رو بفهمی، هيچوقت برای تغيير دير نيست...

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶

فكر كردن هميشه هم خوب نيست!!!

فقط به سفره نگاه می كردم. بی توجه به همه چيز. ميلی به خوردن نداشتم. مادرم گفت:« چيه؟ به چی فكر می كنی؟ چرا چيزی نمی خوری؟»

به خودم اومدم.

-« هيچی...»

عصر، ندا زنگ زد. گرم گفتگو شده بوديم. شروع به تحليل اتفاقات روزمره اش كرد. يك دفعه با صدايی محكمتر گفت:« الو...كجايی تو؟ گوش ميدی چی می گم؟»

-« چی؟... دارم گوش ميدم...»

-«احساس ميكنم يه دفعه كه گرم صحبتی می ری تو فكر. به چی داری فكر می كنی؟»

-«فكر؟ نه... دارم گوش ميدم...»

-«بايد بگی داری به چی فكر می كنی!!! ياا... بگو... بگو ديگه...»

-«ای بابا! گير نده ديگه ندا! گفتم كه دارم گوش می دم...»

شب، چند كتابی كه از ندا گرفته بودم رو جلوی روم گذاشتم تا شايد اين بار حوصله م بگيره و بخونمشون. خيلی وقت بود واسم آورده بودشون. ولی اصلا حوصله خوندن نداشتم. نه فقط كتاب كه هيچ چيز ديگه. روز تولدش همشون رو برده بودم كه پس بدم. ولی لحظه خداحافظی، وقتی خواستم كتابها رو بيرون بيارم و به ندا بدم، پشيمون شدم. گفتم ندا كه عجله ای واسه پس گرفتنشون نداره. حرفی هم كه در اين مورد نزده. پس يه بار ديگه سعی می كنم اشتياق خوندن رو پيدا كنم. حيفه اين كتابها، نخونده برگردونده بشن!

نگاهم به كتاب بود. خواهرم اومد يه نگاهی به من انداخت. خنديد و گفت:«مثلا داری مطالعه ميكنی؟!!»

نمی شد تمركز كنم. اون هم واسه متنهای ساده‌ای كه اصلا تمركز نمی خواد!

-----------------

زياد فكر می كنم و اين اصلا خوب نيست. اگه اين فكر كردن ها لااقل تاثير مثبتی داشت خوب بود. بی حوصلگی بدترين چيزيه كه آدم می تونه باهاش روبه رو بشه. وقتی كلی كار واسه انجام دادن داشته باشی ولی حسش رو نداشته باشی .... وای! ديوونه كننده است!

---------------

ولی ديروز بالاخره بعد از چند وقت انگيزه خوندن پيدا كردم. "بريدا" اثر "پائولو كوئليو" رو خوندم. ديگه علاقه چندانی به كتابهای "پائولو" ندارم. فكر می كنم بهترين كتابهاش همون "كيمياگر"، "ورونيكا تصميم می گيرد بميرد" و شايد "شيطان و دوشيزه پريم" باشه. كتابهاش بيشتر شبيه خيال پردازی می مونه! ترجيح می دم با حقيقت زندگی كنم تا خيال.


"جين اير" رو هم مدتها بود كه دوست داشتم بخونم. غروب ديروز برای اولين بار كتاب رو باز كردم و مشغول خوندنش شدم و تا يازده شب تمومش كردم. مدتها بود از اين تيپ داستانها نخونده بودم. "شارلوت برونته" علی رغم اينكه برخلاف مردان هم دوره خود، آزادی زيادی برای كشف دنيای خودش نداشته (مثل همه زنان آن زمان) ولی خيلی خوب قصه پردازی كرده و نوشته.

-------------

وقتی می خواستم بيام كرج، برنامه های زيادی واسه تابستونم داشتم. اولش همه چی خوب بود. همونطور كه ميخواستم. ولی يواش يواش... همه چيز جذابيتش رو از دست داد و بی حوصله شدم.

حتی واسه اين وبلاگ هم برنامه داشتم ولی بی خيالش شدم. حتی لينك ها رو هم برداشتم تا اينجا فقط فقط واسه خودم باشه. اينطوری شايد راحت تر بشه نوشت.

------------

خدايا! می خوام واسه خودم دعا كنم! دعا می كنم كه اراده ای قوی برای تغيير كردن داشته باشم. بتونم خودم، راهم و هدفم رو بشناسم. بفهمم از زندگی چی می خوام. نمی خوام هيچ وقت درگير فكرهای بيهوده بشم. من لحظه لحظه زندگيم رو دوست دارم... كمكم كن تا قدرشناس باشم. از اينكه روزی افسوس اين ثانيه های خوشبختی رو بخورم بينهايت می ترسم. اجازه نده هرگز چنين روزی برسه.


خدای مهربونم... خيلی چيزها تو زندگی يادم داری. امروز می خوام كه كمكم كنی و يادم بدی تا هرگز ناخوشيها و اندوه من، خودش رو در جمع دوستانم نشون ندن. نبايد ناراحتی و دلگيری من، وقتی هيچ ارتباطی با دوستانم ندارند باعث ناراحتی اونها هم بشن. بايد ياد بگيرم خيلی چيزها رو خودم با خودم حل كنم و هيچ وقت تو اخلاق و رفتارم با بقيه تاثير نذارن.

خدايا تو رو دوست دارم و تمام چيزهايی كه بهم هديه می دی رو دوست دارم... من و لايق اين دوست داشتن كن...

خدايا! گاهی خيلی بد ميشم... خودم می دونم. ولی اين لحظه ها رو بر من ببخش... من هم مثل همه موجودات خاكی تو پر از اشتباهم... نذار اين اشتباهات اون قدر بزرگ باشه كه هيچ وقت نتونم جبرانشون كنم.


چه قدر امروز پر حرف شدم!!! فكر كنم خدا هم ديگه حوصله ش سر بره!!!

---------------

راز بدبخت بودن اين است كه وقت فراغت داشته باشی و بتوانی به اين كه خوشبخت يا بدبخت هستی فكر كنی.
«جورج برنارد شاو»

-------------

راستی چه قدر خوب شد كه دوباره اديتور قديمی خودم رو پيدا كردم. نوشتن تو اديتور بلاگ اسپوت واقعا عذاب آوره!!!


جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶

تولدت مبارك!

نداي عزيزم تولدت مبارك باشه!!! واست يه دنيا آرزوي خوب دارم...
آرزو مي كنم به آرزوهاي خوشگلت برسي....
قلب پاك تو لياقت بهترين ها رو داره
درسته كه هيچ وقت دوست خوبي واست نبودم اما تو هميشه فوق العاده بودي

من از يه جهت خوشبخت ترين دختر دنيا هستم...! چون اطرافيانم بهترينند و دوستايي دارم كه نمونه شون هيچ جاي دنيا پيدا نميشه...
------------------
شرق دوباره توقيف شد!
درخواست تعزير خاتمي
باور اتفاقاتي كه تو اين چند ماه داره ميفته قدري مشكله. ولي واقعيت داره. معلوم نيست عاقبت اين كشور و مردمش چي ميشه.

چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۶

باز باران با ترانه

دیروز...
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه ...
و اما امروز...
باز باران بی ترانه...
باز باران با تمام بی کسی های شبانه...
می خورد بر مرد تنها...
می چکد بر فرش خانه...
باز می آید صدای چک چک غم...
باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده...
نمی دانم...
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟...
نمی فهمم،
چرا مردم نمی فهمند که آن کودک...
که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد...
کجای ذلتش زیباست؟!

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

هديه خدا

ديروز روز خيلي خوبي بود. براي هميشه تو ذهنم ثبتش مي كنم. همين چندروز پيش بود كه يه آرزوي كوچيك ولي به ظاهر محال كردم. چه قدر زود برآورده شد! تصورش هم نمي كردم...
با تمام وجود طعم لحظه لحظه ش رو چشيدم...
خدايا! تو خيلي مهربوني! ديروز هر دو لبخند زديم! هديه تو بهترين هديه بود.

-------------------------------
من
پري كوچك غمگيني را
ميشناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
ودلش را در يك ني لبك چوبين
مينوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه ميميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶

مرا با من بخوان از نو!

خاطرات روزهاي گذشته جلوي چشمام رژه ميره. مسيري كه از كودكي تا به امروز سپري كردم رو مرور مي كنم. بي حوصله شدم. مدام فكر مي كنم. به آدم ها، روابطشون، فكراشون، عشقشون، نفرتشون... به اينكه مي تونن چه قدر عوض بشن... به دنيا فكر مي كنم، به سرنوشت... اينكه چطور گاهي تو رو دست مي ندازه و بعد يه گوشه واسه خودش مي خنده!!! به اينكه يه روزهايي سرشار از اميدت ميكنه و روز ديگه بيزار از همه چيز...
خدايا! دنيايي كه ساختي خيلي عجيبه. رو هيچ چيزش نميشه حساب كرد. خدايا اگه تو، تو زندگيم نبودي الان كجا بودم؟ به چي زنده بودم؟ اصلا بودم؟؟؟؟؟
مي دونم كه هستي، مي بيني، مراقبمي، يه وقتهايي يه لبخند قشنگ مي زني،‌يه وقتهايي اخم مي كني... اشتباه كه مي كنم هشدار ميدي... بعضي وقتها هم قهر ميكني.... يه جوري كه بايد نازت و بكشم.....
من و ببخش كه اين طوري حرف مي زنم،‌ ولي اينا رو حس مي كنم...
مهربونم، دوستت دارم... همه اميدم تويي...
----------------------------------
مي دونم...مي دونم آدم عاقل كسي نيست كه هيچ وقت اشتباه نمي كنه، بلكه عاقل كسي هست كه يه اشتباه رو دوبار تكرار نكنه. من هم سعي مي كنم اينطور باشم. اشتباهاتم رو تكرار نخواهم كرد.
-----------------------------------
چرا آدم ها قدر چيزهايي كه دارند رو نمي دونن؟
چرا آدمها قدر نشناس ميشن؟
چرا بعضي ها هميشه طلبكارن از همه؟
چرا بعضي آدم ها مغرور و خودخواه ميشن؟
چرا آدمها اسير حسادت ميشن؟
چرا بي دليل به هم بي اعتماد ميشن؟
.
.
.
----------------------------------
امشب حال خوبي ندارم. كمي دلم گرفته. كاش يه تصميم درست واسه زندگيم بگيرم. انگاري دارم راه و اشتباه ميرم.
-----------------------------------
از مصاحبه بهزاد نبوي با جام جم خيلي خوشم اومد. تمام چيزهايي كه بايد مي گفت رو گفت.
خاتمي هم حرفهاش رو در سخنراني كه در كاشان داشت زد: پيامبران نيامده‌اند تا به زور عدل را به مردم تحميل کنند