web 2.0

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

كمي با خودم

اينكه هر كس چه رفتاري با تو داره،‌ چه طور باهات حرف مي‌زنه، در موردت چي فكر مي‌كنه و... همه و همه ارتباط مستقيم با رفتار خودت داره. اينكه خودت رو چه طور به اون شخص نشون دادي. گاهي يكي در موردت برداشت اشتباهي داره، ولي بيشتر از اينكه اون و مقصر بدوني، بهتره يه نگاهي به حرف‌ها و رفتارهاي خودت با اون شخص بندازي. شايد خودت كاري كردي كه اون اين‌جوري فكر مي‌كنه.
دلم از دست كسي گرفته... ولي خودم و مقصر مي‌دونم.
يه بار مادرم حرف قشنگي زد كه تا آخر عمرم آويزه گوشم مي‌كنم... گفت:«زندگي‌ها با هم فرق مي‌كنن. زندگي كسي رو با كسي مقايسه نكن.»
هر كس با توجه به شرايط تربيتي، خونوادگي، جغرافيايي و... كه تنها مربوط به خودش و خونوادش مي‌شه زندگي مي‌كنه. نمي‌شه انتظار داشت همه مثل هم رفتار كنن،‌ مثل هم زندگي كنن، يا حتي مثل هم فكر كنن. چه خوبه قبل از اينكه از رفتار يا مدل زندگي يك نفر تعجب كنيم اول خودمون رو به جاي همون شخص و شرايطي كه باهاش زندگي مي‌كنه قرار بديم، بعد نظر بديم.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

من و تجارت D:


برادر جان مي‌خوان از خواهرشون يك Business Man (ببخشيد Business ٌWoman :دي) بسازن!
از تلفن امشبش و حرف‌هايي كه پشت گوشي زد يكه خوردم!

لطفا از من درس بپرسيد!

دكور اتاق و عوض كردم، همه چي رو به هم ريختم، تا جاي كام و عوض كنم و بذارمش يه جا كه نور نيفته... ولي اينجا هم دست كمي از جاي قبليش نداره. حيف اين همه زحمت. ولي خب، يه خوبي داشت... اتاق خيلي بازتر و بهتر شده.

دو روز پيش ندا و ناهيد هر دو برگشته بودند كرج. اول ناهيد اومد خونمون، بعدشم هم با ندا بيرون قرار گذاشتم. تمبر هندي آورده بود. نشستيم تو پارك تا تونستيم خورديم... پشتش هم كلي شكلات خورديم تا ضعف نكنيم بيفتيم... :دي
دلم براشون تنگ مي‌شه.

ديشب داشتم واسه بچه‌ها سوال طرح مي‌كردم، مامانم شاكي شد! گفت چه قدر ازشون امتحان مي‌گيري! گناه دارن! گفتم: نگران نباشيد شما! اونا خودشون هم مي‌دونن تا امتحان نگيرم نمي‌خونن! خوششون مياد ازشون درس مي‌پرسم يا امتحان مي‌گيرم...!
شاگردهاي ما هم جزء عجايب چندگانه جهانند! تو نظرخواهيشون نوشته بودند اگه مي‌شه بيشتر درس بپرسين! اينجوري بهتر ياد مي‌گيريم!
اينجوريشو ديگه نديده بودم!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب

واي خداي من! چه ذوقي كردم وقتي اين عنوان رو تو وبگرديم ديدم:

يادي از خاطرات شيرين گذشته با: قصه‌هاي خوب براي بچه هاي خوب

بچه كه بودم كتابهاي مهدي آذريزدي رو دوست داشتم و مي‌خوندم. اين عنوان من و به اون روزهاي زيبا برگردوند...

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

كار

كارم و دوست دارم. حتي اگه همه تو دلشون بگن چه قدر حقوقش كمه يا كارم و كار كوچيكي بدونن. برام مهم نيست. مهم اينه كه اين دفعه بر خلاف دو كار قبلي ازش راضيم. خدا رو شكر مي‌كنم.
هيچ وقت از جايي كه كار مي‌كردم پيش كسي شكايت نكردم. هر چي بود تو خودم مي‌ريختم. احساس مي‌كردم بقيه از كارم راضي‌تر از خودم هستند! هر صبح كه بيدار مي‌شدم و به محل كار مي‌رفتم آرزو مي‌كردم زودتر اين روزها تموم شه و تموم شد. با اين حال انكار نمي كنم كه اون روزها تجربه‌هاي خوبي برام باقي گذاشتند.
شايد هر آموزشگاه ديگري هم مي‌تونستم مربي باشم، ولي مطمئن هستم هر جاي ديگه بودم به اين اندازه راضي نبودم. مديريت، شاگردها، محيط كارم... از همه چيز راضيم. روزهاي قشنگي رو باهاشون مي‌گذرونم و چيزهاي زيادي ازشون ياد مي‌گيرم.
آرزو مي‌كنم تا هميشه خاطره خوشي از هم داشته باشيم.