web 2.0

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

تولد


اندوه جهان


من، سوزان باد صحرايی
يخ زدم و شكلی يافتم

كجاست خورشيدی
كه ذوبم كند
يا آذرخشی
كه به خاكسترم نشاند!


اكنون بنگر:
سر ابولهولی سنگی
خشمناك
به آسمان ها می سايد.


ايمان آورده اند به نيروی اخگرم!


الزه لاسكوشولر


---------------


اين هم از روز تولد. تموم شد. تولد عجيبی شده بود. با سالهای پيش فرق داشت.


جالب تر از همه داستان هدايای تولدم بود! از يه ماه قبلش اقلام مورد نياز رو به دوستان اعلام كرده بودم!!!! البته به خاطر رفاه حال عزيزان بود! نمی خواستم خيلی سرگردون بشن و ساعتها وقتشون و صرف اين كنن كه چی بگيرن !!!


از شوخی گذشته خيلی خوشحالم كه بالاخره يكی پيدا شد و واسم كتاب "قورباغه ها جدی جدی می ميرند " رو برام خريد. خيلی دوست داشتم اين كتاب رو از يكی هديه بگيرم تا اينكه خودم بخرمش. هر وقت اين كتاب و می ديدم چند ورق ازش می زدم و بعضی صفحه هاشو می خوندم. چند ماه پيش ،خيلی اتفاقی چشمم به اين كتاب افتاد و همون موقع هم ازش خوشم اومد.


جالب اينجاست كه اين بار از طرف دوستام فقط كتاب هديه گرفتم! به قول ناهيد ديگه فقط بشين كتاب بخون!


امروز يك بار ديگه به خودم افتخار كردم به داشتن دوستان به اين خوبی. چه كسانی كه امروز پيشم بودن و چه اونايی كه باهام تماس گرفتن. همتون و دوست دارم و آرزوی بهترين روزها و بهترين خاطرات رو براتون دارم.


جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

چه قدر دوست دارم بنويسم و چه قدر اين نياز در من شدت گرفته ، اما واقعا حرفي براي گفتن ندارم. هر سال كه به روز تولدم نزديك تر ميشم حس بدي تمام وجودم رو احاطه مي كنه. بيش از پيش از خودم بدم مياد. اين روزها شايد خيلي بخندم...سر به سر دوستام بذارم...ولي ....دوست دارم يه جا بشينم و با تمام وجودم فقط گريه كنم... دوست دارم فرياد بزنم...
كاش مي شد با يكي حرف بزنم....كاش مي تونستم... عجيبه كه اين همه دوستاي خوب داشته باشي اما نتوني حرف بزني. باز گلي به جمال سالهاي پيش كه لااقل يه كم مي نوشتم ، الآن كه ديگه حوصله اين و هم ندارم.
دلم مي خواد يه مداد بردارم و رو دنيا يه خط قرمز بزرگ بكشم... اصلا دوست دارم خط خطيش كنم...
زده به سرم...

مي بينم صورتم و تو آينه
با لبي خسته مي پرسم ازخودم
اين غريبه چيه
از من چي مي خواي؟؟؟؟؟
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نميشه هر چي مي بينم
چشامو يه لحظه رو هم مي ذارم
با خودم مي گم كه اين صورتكه
مي تونم از صورتم برش دارم
مي كشم دستم و روي صورتم
هر چي بايد بدونم دستم مي گه
من و توي آينه نشون مي ده
مي گه اين تويي نه هيچ كس ديگه......

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴

چتري تاريك

چترى تاريك
فصل ها را گذر مى دهد
با فصل ها مى گذرم و
لرزان
خم مى شوم در بادها
مقصد، دوردستى بعيد-
فقط
ديدار با درخششى از اعماق
مرا به راه مى خواند


عزيز ترسه

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

خداحافظي موقت!

مرگ

و خواب هايم كه تمام بشود
و روياهايم كه ديگر نباشد
بايد ببندم كوله بار تنهايى را
مى ترسم از اين همه رويا
مى ترسم از اين همه چشم بى حيا
كه بى خستگى مى پايند
تنهايى ام را

دلم مى خواهد بى خاطره باشم
مى خواهم پاك كنم
همه ى اشكال درهمى را
كه يك عمر قى كرده ام
روى كاغذهاى چروكيده ى اين عمر
پر هم كه ندارم...
اما پروانه ها مى گويند
پرونده ى مرگت
يك امضاى ديگر مى خواهد
اى كاش
راست گفته باشند
محمد مفتاحي


----------------------------------------------


به احتمال زياد تا يه مدت كركره اينجا رو مي كشم پايين. كارهام خيلي زياد شده و بايد از بعضي كارهاي جنبي بزنم. فقط اميدوارم تو اين يك ماه همه چيز خوب پيش بره. فعلا كه به هر كس مي رسم مي گم واسم دعا كنه.


حالا تو اين وضعيت يكي از دوستاي قديمي مي گه:" مي دوني كه خواهرم كامپيوتر مي خونه؟" مي گم: " آره..."


مي گه: " يكي از استاداشون دو سه تا پروژه بهش دادن كه نمي تونه انجام بده .... تو مي توني بهش كمك كني؟؟؟؟ "


مونده بودم چي بگم. دوست نداشتم بهش جواب رد بدم. بهش گفتم از خواهرش بپرسه موضوع پروژه ها چيه ، اگه بتونم كمك مي كنم.


با اين حال اگه خيلي كار ببره مجبورم بگم كه نميتونم . چون اصلا وقت نمي كنم. حدود دوماه مي شه كه هيچ كار مفيد در زمينه كامپيوتر انجام ندادم.


يكي دو روز پيش هم واسم موضوع پروژه ها رو آورد. يكي تو محيط ++C بود ، يكي تو محيط C و آخري هم با VB و اكسس كار داره. با ++C كه اصلا كار نكردم . ولي شايد بتونم از عهده دو تاي آخري بر بيام. بايد با خواهرش حرف بزنم تا ببينم استادشون دقيقا چي خواسته.


---------------


ديروز ناهيد و ندا خونمون بودن. ندا مي گفت: واسه يكي از دوستام ، كلي از روحيات و اخلاقيات تو گفتم و حالا اون اصرار داره كه حتما تو رو ببينه! من هم بهش گفتم هر وقت تو اومدي خونمون ، اون رو هم دعوت كنم!


گفتم : مگه نشستي واسه بنده خدا چي تعريف كردي؟؟؟؟؟


-" هيچي....نمي دونم چرا..... ولي مي گه به نظرم آدم جالبي مياد...!!!!!!! خيلي دوست دارم از نزديك ببينمش ! "


امان از دست اين ندا!


------------------------


ديروز هم كه كنكور سراسري ۸۴ در رشته رياضي و هنر برگزار شد. شنيدم كنكور رياضي ها خيلي سخت بوده و خيلي ها بعد از كنكور گريه مي كردن.


ناهيد هم كه صبح كنكور داشت ، هر چي مي پرسيدم تو چه احساسي داري ؟ مي گفت: " هيچ احساسي ندارم...... هيچ احساسي ....."


به نظرم خيلي خسته بود. اميدوارم نتيجه خوبي از اين يكسال تلاشش بگيره. مي دونم كه خيلي خونده بود.


--------


مثل اينكه امروز خيلي پرچونگي كردم ... فعلا ميرم. شايد اين رفتن يك ماه طول بكشه.... شايد هم طاقت نياوردم و سر يه هفته اومدم و دوباره نوشتم... !!!