web 2.0

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

يلدا

چه قدر دوست دارم شب يلدا كنار خونوادم بودم...
حتي اگه اون شب تو خوابگاه سراسر جشن و شادي باشه...

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

امتحان معماري

آخیش... این امتحان میان ترم معماری کامپیوتر هم تموم شد! چند دقیقه از اتمام امتحان می گذره که تصمیم گرفتم بیام و اینجا رو آپدیت کنم.

چند روز قبل از امتحان بچه ها شایعه کردن که استاد قراره این امتحان رو خیلی خیلی سخت بگیره. آخه این ترم خیلی کلاسهاش نامنظم شده بود. بچه ها یا دیر میومدن یا همه ش کلاسش رو دو در می کردند! کلاس حل تمرینش هم اصلا طرفدار نداشت. مخصوصا که جلسه آخر حل تمرین، فقط 3 نفر تو کلاس حاضر شدند. استاد حل تمرین هم حسابی داغ کرد و کلاس رو تشکیل نداد!!! بعد هم شکلایتش رو پیش استاد برد. نمی دونم چرا هیچ کس از این استاد حل تمرین خوشش نمیاد! من که مشکلی باهاش ندارم. خیلی هم دوست داشتم سر کلاسهاش باشم ولی با یکی دیگه از درسهام تداخل داشت. من معمولا سر کلاسهای حل تمرین نمیرم. ولی واقعا دوست داشتم سر این یکی حاضر باشم. (الان که داشتم اینا رو می نوشتم خود استاد حل تمرینه سر یکی از این کامپیوترهای کناریم ایستاده بود و با دوستش حرف می زد! کاش اینجا رو می خوند شاید یه نمره ای .... چیزی...!!!! )

با همه اینها امتحان امروز خوب بود. دست کم من امتحانم رو خوب دادم. بقیه رو نمی دونم... هر چی می دونستم به هم خوابگاهیم که کنارم نشسته بود گفتم... یه روز هم نوبت ما میشه دیگه!!!!

-----------------------------------------------

بالاخره برادرم موفق شد چند روز پیش باهام تماس بگیره!!! از اول ترم تا حالا اولین بار بود که تونستم جواب زنگش رو بدم! اصلا این موضوع به یه قضیه خنده دار تبدیل شده بود! نمی دونم چرا هر دفعه این داداشی ما به گوشیم زنگ می زد یا گوشیم سایلنت بود، یا شارژش تموم شده بود و خاموش بود، یا اصلا من تو اتاق نبودم و نمی فهمیدم که زنگ زده! بعضی وقتها هم که سر کلاس بودم و مجبور بودم ریجکتش کنم! مادرم می گفت خب حالا تو بهش زنگ بزن! من هم می گفتم: " نه! می خوام ببینم کی این طلسم می شکنه!!"

تا اینکه چند روز پیش که داشتم شام درست میکردم، وقتی از آشپزخونه به اتاق اومدم احساس کردم یه صدایی داره از ته چاه میاد. خوب که گوش دادم دیدم صدای گوشی خودمه!!! ( چون بچه ها خواب بودن صداش رو کم کرده بودم)

گوشی رو که برداشتم دیدم بله! خود خودشه!!

وقتی کمی با هم صحبت کردیم و من کمی از درس و دانشگاه و آینده کاری نامعلوم و از این چیزها حرف زدم ، با لحن خیلی متعجبی گفت:" وای...... تو چرا اینجوری شدی؟ پس اون همه اعتماد به نفست کجا رفته؟ چرا انقدر بدبینی به همه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کم مثبت فکر کن..." گفتم:" هان؟ نه بابا! بدبین چیه! خب حقیقت همینه دیگه..." اون هم گفت:" این حرفها چیه! اصلا درست و زودتر بخون و تموم کن و برگرد! همش نشسته فکر می کنه... از بس فکر کردی اینطوری شدی دیگه... "

نمی دونم... شاید حق با اون باشه... شاید واقعا من بدبین شدم. ولی... راستش یه کم از خودم خسته شدم...

-----------------------------------------------------------

نمایشگاه کتاب مشهد هم هفته پیش تموم شد. من هم تونستم دو بار از نمایشگاه بازدید کنم. روز دوم و روز آخر. چیز جالب توجهی نداشت. چندان دلچسب نبود. فقط چون با دوستانم بودم و شیطنت های همیشگی مون باعث شد که خوش بگذره. به قول دوستم ما هر جا که هستیم باید خودمون و نشون بدیم!

تا حالا نشده یه نمایشگاه درست حسابی تو مشهد ببینم. نمایشگاه پوشاکشون که افتضاح بود هر جنس بنجل که رو دستشون باد کرده بود رو واسه فروش آورده بودند.

نمایشگاه کتابشون هم حرفی واسه گفتن نداره.

-------------------------------------------------------------

خاتمی به مشهد اومد، سخنرانی کرد و رفت. خیلی دوست داشتم تو سخنرانیش حضور داشته باشم. دانشگاه که هیچ تدارکی برای دانشجوها ندیده بود. خودم هم اگه می خواستم برم نمی تونستم سر وقت به خوابگاه برگردم...

با آقای خاتمی در مشهد

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

شکلات

من یه شكلات گذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات گذاشت توي دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا كردم... سرش رو بالا كرد... دید كه منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده میشن.... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بكش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید...

گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همدیگه رو می بینیم یه شكلات مال تو ، یكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شكلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می كردیم... یعنی كه دوستیم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكیدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمویی هستی!" ... و شكلاتش رو میذاشت توی یه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ...
صندوقش پر از شكلات شده بود... هیچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن یا كرمها ، اون وقت چیكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستیم" ... و من شكلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره" ...

یه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بیست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شكلاتها رو خورده م.... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه... میخواد بره.... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شكلات به من بده... من یادم نرفت... یه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچیكت" ... یادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هیچكدومشون رو نخورد...
حالا با یه صندوق پر از شكلات نخورده چیكار می كنه؟!

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

فصلي كه تموم شد...


رو بر می گردانی و لبخند می زنی به هر چه ندانستن است

و تکرار می کنی...

"همیشه بودن با هم بودن نیست..."

و باور می کنی او که نیست هست و تو که هستی پاسخی برای همه تردیدها !

و گم می شوی

در میان باورهایت ، در تمام نبودن هایت

و سکوت می کنی

از ترس از دست دادن ثانیه ها ، از ترس نشنیدن ها

و می گذری !

و چه تلخ بازی به پایان می رسد ...

-------------------------------


واسه نوشتن خيلي حرف دارم. دوست دارم از فصلي بنويسم كه تموم شد. يه فصل از يه داستان ورق خورد. حالا دوباره من موندم و برگه هاي سفيد نانوشته. اصلا نفهميدم چي شد و چه طوري گذشت... ولي مي دونم هيچ چيز بي دليل نبود. همه چي رو قاعده پيش رفت بدون اينكه من اصلا بفهمم.

كاش مي تونستم بيشتر بنويسم. ولي حيف اصلا وقت نيست...


شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

قاليچه پرنده

اگه یه قالیچه پرنده داشته باشی
كه بتونه تو رو همه جا ببره ...
فقط كافی باشه كه بهش بگی كجا بره.
اونوقت چیكار می كنی؟
پروازش می دی و خودت سوار بر اون پرواز می كنی؟
ازش می خوای كه تو رو به جاهایی ببره كه هیچوقت ندیدی؟
یا اینكه نه؟ چند تا پرده همرنگ اون می خری و روی زمین اتاقت می اندازیش ... ؟ سیلوراستاین

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

"قيصر" هم پر كشيد...

با اينكه تو پاناروما در مورد اين خبر غم انگيز نوشتم ولي باز دلم نمياد اينجا هم يادي از اين شاعر بزرگ و دوست داشتني نكنم. روحش شاد..

سفر ایستگاه


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!

-----------------------------
اين روزها اصلا حال و هواي خوبي ندارم. دلم خيلي گرفته. فكرهاي جورواجور آزارم ميده. روي هيچ چيز تمركز ندارم.
نبايد بذارم ادامه پيدا كنه...

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶

این رفاقت کسل کننده...

این رفاقت کسل کننده را نمی خواهم

- مانند رفاقت دست و مسواک -

که هر روزش به آغوش می کشد

بی که حتی رنگش را بداند!

نمی خواهم شبانه در بیشه ها قدم بزنی،

چون کارد در دل کاهوی تازه در شد و آمد باشی،

بی که کسی تو را ببیند!

...

می خواهم همیشه در انتظار من باشی،

چرا که هرگز نخواهم آمد!

می خواهم همیشه مرا دوست بداری،

چرا که من دختر رویاهای تو نیستم

و چیزی جز مرگ را در ضمیرت زنده نمی کنم!

برای همین به وقت دیدن، سایه ام را در آغوشم می کشی!

دوست می داری ثروت مرا،

چرا که زنی بی چیزم!

دوست می داری خشم مرا،

چرا که تنها و بی پناهم!

من آن دروغم که شک را بر نمی انگیزد!

می خواهم حس های حساب شده را رها کنم

و از هر گفته یی پیرامون عشق خود را کنار بکشم،

تا در میانه ی روزگار

دو روح باشیم

که تنها جدایی

آنها را با هم پیوند می دهد!

«غادة السمان»

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

ما 4 نفر!!!

از روز اولی که اومدم دانشگاه این پیغام روی در سایت کامپیوتر چسبیده بود تا الان که حدود 1 ماه از دانشگاه می گذره: "تا اطلاع ثانوی اینترنت قطع می باشد." حالا نه اینکه خیلی سرعت اینترنتشون بالاست، همون رو هم قطع کردند. دانشگاهی که اینترنت نداشته باشه درش رو تخته کنن بهتره!!!! (احساس می کنم هیچ کس با این قضیه مشکلی نداره! انگار تو اینجا فقط من معتاد به این دنیای مجازی هستم!!!!)
----------------------------
من نمی دونم چرا همه خوابگاه با اتاق ما مشکل دارند. همیشه واسه من و هم اتاقی هام سوال بوده که آخه ما چه هیزم تری به بقیه فروختیم که اینطوری باهامون رفتار می کنند. جالب اینجاست که اصلا ما کاری به کار کسی نداریم. هر 4تامون سرمون به کار خودمونه و اصلا کاری نداریم بقیه چی کار میکنند. کاری نداریم کی کجا میره، با کی میره، چی می پوشه، چی می خونه، چی کار می کنه، کی میره دانشگاه، کی بر می گرده... ولی در عوضش انگاری همه میخوان از کار ما سر در بیارن. حالا اینها به کنار. خدا نکنه کارت به یکیشون بیفته. انقدر واست قیافه می گیرن که خودت از اومدنت پشیمون میشی!!! یا یک جوری می پیچوننت که خودت هم نفهمی چی شد!!! در عوض چندین برابرش ازت توقع دارند. مطمئنا هیچ کدوم بهت سلام نمی کنن یا به اتاقت سر نمی زنن مگر در دو حالت:
1- اتفاق جدیدی افتاده، و حس فضولیشون گل کرده.
2- پروژه ای، جزوه ای، کتابی... خلاصه اینکه یا چیزی می خوان یا باید واسشون کاری انجام بدی!!
اون وقته که حسابی مهربون میشن!!!
هم اتاقی هام معتقدند که خیلی ها به ما حسودیشون میشه!!!! آخه ما تنها اتاقی هستیم که 4 ترم با هم هستیم و بدون هیچ مشکلی هنوز با هم اتاق می گیریم. هیچ کدوم از اتاق ها اینطوری نبودند. بالاخره هر کس یه جا با هم اتاقی ش مشکل پیدا کرده و اتاقش رو عوض کرده. نمی گم ما مشکل نداشتیم. اتفاقا خیلی جاها با هم نمی ساخیتم، بحثمون میشد... قهر داشتیم، دعوا داشتیم... ولی در عین حال فوق العاده غمخوار هم بودیم، هوای همدیگر رو همه جا داشتیم. اگه به هم محبت می کردیم از صمیم قلب بود بدون اینکه هیچ توقعی از هم داشته باشیم. ما 4 نفریم با 4 شخصیت کاملا متفاوت. اخلاق و رفتارمون، عقایدمون، فرهنگمون شاید کاملا با همدیگه فرق کنه ولی مهم اینه که در کنار تمام این تفاوتها یاد گرفتیم کنار هم باشیم، همدیگر رو دوست داشته باشیم و به افکار هم احترام بذاریم.
اگه مشکلی با هم داشتیم نذاشتیم به بیرون از اتاق درز پیدا کنه. همه چیز بین خودمون بود و بس.
البته همه بچه های خوابگاه هم اینطوری نیستند. دخترهای خوب و با شخصیت هم کم نیستند. ولی خب انقدر تو این چند وقت اخلاقهای عجیب و غریب بقیه رو دیدیم که موندیم چی بگیم!
---------------------------------
دیروز برای چندین و چندمین بار بهمون ثابت شد که "خدا صدای دلهای شکسته رو خوب می شنوه". نمی شه دلی بشکنه و خدا به راحتی ازش بگذره. هیچ وقت نمیشه... حتی اگه اون شخص خودش فراموش کنه خدا یادش نمیره...
--------------------------------

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

وبلاگ خدا را باز خواهم کرد...

سحرگاهان که در خوابی

تو را من لینک خواهم کرد

به بقال محل هم لینک خواهم داد

به وبلاگ گدایان و سپوران نیز خواهم رفت

سحرگاهان که در خوابید من هم خواب خواهم دید

مرا هک کن

خیالی نیست

دوباره آی دی از نو

و روز از نو

تمام شب به روزم من

و یک وبلاگ پر کامنت خواهم زد

و با فیلتر شکن یک روز

وبلاگ خدا را باز خواهم کرد.


* شعر علیرضا قزوه *

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

...

پيوند رشته‌ها با من نيست.


من هواي خودم را مي‌نوشم.


و در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.


انگشتم خاك‌ها را زير و رو مي‌كند


و تصويرها را به هم مي‌پاشد، مي‌لغزد، خوابش مي‌برد


تصويري مي‌كشد، تصويري سبز، شاخه‌ها، برگ‌ها.


روي باغ‌هاي روشن پرواز مي‌كنم.


چشمانم لبريز علف‌ها مي‌شود


و تپش‌هايم با شاخ و برگ‌ها مي‌آميزد.


مي‌پرم، مي‌پرم


روي دشتي دور افتاده


آفتاب، بال‌هايم را مي‌سوزاند، و من در نفرت بيداري


به خاك مي‌افتم.



«سهراب سپهري»



خدايا... چه قدر بهت احتياج دارم... تنهام نذار... اي اميد هميشگي من، اي اجابت كننده دعاها، اي مهربان‌ترين، مثل هميشه همه اميدم تويي...

سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

يه روز قشنگ با يه دوست خوب

تمام يكشنبه به انتخاب واحد اينترنتی گذشت. ترافيك سايت زياد بود و اصلا نمی‌شد هيچ كاری كرد. نمی‌دونم چرا بچه‌ها مدام به من زنگ می‌زدند و از من راه چاره می‌خواستند!!! به هرحال اين مشكل من هم بود. ترم‌های قبل اين‌جوری نبود. به هر حال انقدر با اين خط دايال‌آپ رفتم و اومدم تا اينكه عصر همه چيز درست شد و واحدهايی كه می‌خواستم رو برداشتم.

قرار بود همون روز هم با دوستم به دانشگاهش بريم كه خودش زنگ زد و گفت كه دوشنبه ميره. دوشنبه صبح زود هر دو به سمت تهران راه افتاديم. خيلی وقت بود كه با هم بيرون نرفته بوديم. معمولا به خونه هم رفت و آمد می‌كنيم تا اينكه بخوايم بيرون بريم. هر چی فكر كرديم يادمون نيومد آخرين بار كه با هم بيرون رفتيم كی بوده!!! به احتمال زياد برمی‌گرده به دوره‌ای كه هر دو تازه دانشگاه قبول شده بوديم. اصلا با اينكه با صميمی‌ترين دوستان هم هستيم ولی خيلی كم هم و می‌بينيم يا به هم زنگ می‌زنيم! خيلی جالبه. تو دوره دبيرستان هم در مجموع شايد فقط يك‌سال با هم همكلاس بوديم. بعد رشته‌مون از هم جدا شد، كلاسمون از هم جدا شد، بعد اون به يك مدرسه ديگه رفت... بعد از اون هم كه وقتی هر دو واسه كنكور می‌خونديم خيلی كم با هم در ارتباط بوديم. هر دو همزمان دانشگاه قبول شديم... در دو شهر متفاوت... ولی اين دوری شهرها هم باز ذره‌ای از دوستی و علاقه‌مون به هم كم نكرد. اگه خدا بخواد امسال دهمين سال دوستيمون رو جشن می‌گيريم. اميدوارم سال‌روز دوستيمون اينجا باشم. آرزو می‌كنم اين دوستی برای هميشه پايدار باشه و به همين قشنگی باقی بمونه. خدايا هزار بار ازت ممنونم كه دوستانی بی‌نظير رو سر راه زندگيم قرار دادی. مراقبمون باش.

با اينكه دوستم واسه يه سری كارهای اداری به دانشگاه می‌رفت و كارهای اداری هم خيلی وقت‌گير و خسته‌كننده هستند، ولی در كل روز قشنگی بود. قبل از برگشتن هم امام‌زاده صالح رفتيم و بعد هر دو خودمون و به يه كاسه آش رشته مهمون كرديم!!! خيلی چسبيد!!!

تا باشه از اين روزهای قشنگ ....

----------------------------------

حال تعدادی از مجروحان تصادف اتوبوس شركت واحد وخيم است (خبر غير منتظره و ناراحت كننده ای بود. عكسهای مربوط به اين حادثه رو هم می‌شه اينجا ديد.)

يك زن ايرانی داور مسابقه فوتبال شد

وردپرس فارسی و روز آزادی نرم افزارها (ديروز روز جشن نصب اوبونتو در تهران بود. وردپرس فارسي هم تو اين جشن شركت داشت.)

هنر کاغذ و تا (اریگامی) ژاپنی چه مــــــــــی کند! (حيف نيست آدم هنر به اين قشنگي رو واسه ساحتن اين حشره‌هاي زشت صرف كنه!!! لااقل يه چيز قشنگ‌تر مي‌ساخت!!!)

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

پاناروما

پاناروما رو هم دوباره راه انداختم. دوست دارم قالبش رو عوض كنم ولي فكر نكنم فعلا وقت پيدا كنم.

ديروز عصر براي خريد بيرون رفته بودم. يه بسته شكلات Morse خريدم واسه ايام خوابگاه! عاشق اين شكلاتم!!! يه دوره كه اصلا معتاد شده بودم بهش! ديروز هم وقتي به خونه برگشتم هي يكي از بسته‌ش برميداشتم، باز مي كردم و....... ههههههوووووممممممممم.... هيچي morse نميشه!!! فكر نكنم واسه خوابگاه چيزي بمونه!

كلي خريد ديگه هم كردم. واي خداياااا! بعضي از اين فروشنده‌ها چه زبوني دارن! آدم شاخ در مياره! از همه جالب‌تر حرف يكي از اين فروشنده‌هاي كفش بود به مشتريش. نمي‌دونم سر چي داشتن با هم بحث مي‌كردن كه اين آقاي فروشنده با صدايي محكم، رسا و مطمئن گفتن:« از كاسب جماعت، صادق‌تر و مطمئن‌تر پيدا نمي‌كنيد!»

---------

دارم سعي مي‌كنم ساكم زياد سنگين نشه. از بار زيادي خوشم نمياد. ولي هر كاري مي‌كنم نميشه! نمي‌تونم خيلي چيزها رو نبرم. آخه همشون ضرورين و لازم مي‌شن!

--------

نمي‌دونم چرا اين چند روزه هيچ خبري برام اون‌قدر جذاب نيست كه اينجا چيزي ازش بگم...

--------

اين گوگل نت بوك هم خيلي كار راه اندازه‌ها! خوشم اومده ازش!



شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

كجا باشم بهتره؟!

تمام شب به خوابهاي عجيب غريب گذشت. ترجيح دادم صبح زود بيدار شم تا اينكه ادامه اين خوابهاي عجيب رو ببينم!

تازه داره از جكس‌بلاگ خوشم مي‌ياد كه حالا بايد بذارم برم مشهد. جكس‌بلاگ هم كه فقط با فايرفاكس كار مي‌كنه. وقتي به زندگي تو اونجا عادت مي‌كنم وقت برگشتن به خونه‌ است. وقتي به خونه برمي‌گردم تا چند وقت حسابي جو گير هستم! وقتي هم كه به زندگي تو اينجا خو مي‌گيرم بايد ساكم و جمع كنم و برم!

سرويس عكس ياهو تا چند وقت ديگه تعطيل مي‌شه. به همه ميل زدند كه با عكسهاتون چي‌كار كنيم؟ من هم گفتم ببرشون تو فليكر! جالبه كه با انتقال عكسها به فليكر مفتي مفتي واسه سه ماه كاربر ويژه فليكر شدم! فقط حيف كه فيلتر شده و فقط با پروكسي مي‌شه بازش كرد.


چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۶

من هم وردپرس مي‌خوام!!!

* اين روزها همه جا صحبت از وردپرس فارسيه! خبرخيلي خوبي بود براي وبلاگ‌نويس‌ها به خصوص دوستداران وردپرس. خيلي دوست دارم امتحانش كنم... فعلا كه نميشه.


* يه هفت هشت ده روز ديگه هم بايد به اميد خدا ساكم رو ببندم و برم مشهد. تابستون خيلي

زود تموم شد. اصلا روزهاي خوب هميشه زود تموم ميشن! از همين الان دلتنگي اين سفر سراغم اومده. اميدوارم اين

دو ترم باقيمونده هم به خير و خوشي تموم بشه.


انتخاب واحدمون هم يكشنبه است. دوستم پيشنهاد كرده يكشنبه رو با هم باشيم و يه سري هم به

دانشگاهش بزنيم. اگه خدا بخواد و اگه اين انتخاب واحد بي دردسر تموم بشه، خيلي دوست دارم باهاش

برم.


* دوست عزيزي كه كامنت مي‌ذاري، لااقل يه نشوني هم از خودت بذار كه بشه بهت جواب داد. نشوني

پروفايلت تو بلاگر هم شخصيه و فقط خودت ميتوني پروفايلت رو ببيني.


یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

چند لينك

يك مطلب جالب در مورد «پاسخ استاد علی اكبر دهخدا به دعوت رييس ادارۀ اطلاعات سفارت آمريكا برای مصاحبه با راديو صدای آمريكا»:


صداقت، عشق به مردم و ميهن دوستی را از پيشينيان خود بياموزيم


من كه خيلی خوشم اومد!


قسمتهايی از سخنرانی خاتمی در مراسم نيمه شعبان در مسجد ولی‌عصر:


هشدار خاتمی نسبت به مسائل انتخابات و رد صلاحيت‌ها


حرفهای ابطحی هم در اين مورد شنيدنيه.


شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

سکان را به من بده



خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:‹‹آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟››

می گویم:

‹‹البته به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت ناهاراست ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم؟››

خدا می گوید:‹‹ سکان را بده به من! فکر می کنم هنوز آماده نباشی››!!!

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

«اگه كوسه‌ها، آدم بودن...»

دخترك پرسيد:

اگه كوسه‌ ماهيا آدم بودن، با ماهيا مهربون‌تر می‌شدن؟


و جواب شنفت:

پس چی!


اگه كوسه‌ها آدم بودن،‌

تو دريا واسه ماهيا خونه می‌ساختن و پر خوراكيش می‌كردن!

اگه يه ماهی چيزيش می‌شد... مثلا باله‌ش زخم بر می‌داشت،

هواش و داشتن تا يه وخ نميره!

واسه اين كه دلش نگيره،

زير آب جشنای بزرگ راه می‌نداختن...

آخه ماهی خوشحال از ماهی پكر خوشمزه ‌تره!

تو اون اتاقا واسه ماهيا مدرسه هم درست می‌كردن .

حاليشون می‌كردن چه طوری رو به دهن كوسه‌ها شنا كنن!

اون وَخ بایَس جهت‌يابی‌اَم ياد می‌گرفتن

تا بتونن درست به سمت كوسه‌ها برن!

اگه كوسه‌ها آدم بودن به ماهيا درس اخلاق می‌دادن!

يادشون می‌دادن بهترين كار واسه يه ماهی كوچولو

اينه كه خودش و به يه كوسه پيشكش كنه!

به ماهيا ياد می‌دادن به كوسه‌ها ايمون بيارن و بله قربان بگن!

ماهيا بايس از فكرای چپی جدا می‌شدن و

اگه يكيشون سراغ همچين فكرايی می‌رفت

اون يكيا دبايس كوسه‌ها رو خبر می‌كردن!


اگه كوسه‌ها آدم بودن، ماهيا يه سری‌ام به هنر می‌زدن!

از دندون كوسه‌ها نقاشيای خوشگل می‌كشيدن،

دهن گاله‌ی كوسه‌ها رو مث صحنه‌ی تيارت در می‌آوردن و

نمايشايی راه می‌نداختن كه توشون،

بازيگرايی كه نقش ماهيا رو بازی می‌كردن

با دل شاد تو دهن كوسه‌ها می‌رفتن!

وقت اين شيرين‌كاری آهنگای قشنگم پخش می‌شد!

اون‌وقت تو اونجا مذهبی‌ام راه می‌افتاد كه می‌گفت:

زندگیِ واقعی از تو شيكم كوسه‌ها شروع می‌شه!


اگه كوسه‌ها آدم بودن،‌ماهيا با هم برابر نبودن!

ماهيای بزرگ‌تر كوچيك‌ترا رو نوش جون می‌كردن و

اين واسه كوسه‌ها خوب بود!

چون می‌تونستن لقمه‌ها گنده‌تری رو بالا بندازن!

ماهيايی كه معلم يا مهندس اتاق‌سازی بودن،

مدام به ماهيای ديگه امر و نهی می‌كردن و

اونا هم بله قربان می‌گفتن!


سرت و درد نيارم!

اگه كوسه‌ها آدم بودن،

زير دريا هم قانون وجود داشت!

«برتولت برشت»

---------------------------

شعر بالا رو از كتاب «جهان در بوسه‌های ما زاده می‌شود» نوشتم. اين كتاب گزيده‌ی شعرهای چندين شاعر مشهور دنياست. مترجمش هم «يغما گلرويی» است. ترجمه‌های «يغما گلرويی» هميشه عالی بوده. گزينش شعرها تو اين كتاب هم خيلی خوب بوده. يك نمونه‌اش هم شعر پر مفهموم «اگه كوسه‌ها، آدم بودن...» هست.

---------------------------

* يكی از صميمی‌ترين دوستانم، فوق قبول شده، اون هم «شهيد بهشتی». از صميم قلب بهش تبريك می‌گم و می‌دونم كه لياقتش رو داشت. با اراده و پشتكاری كه اون داره مطمئنم می‌تونه به درجاتی بهتر از اين برسه.

كاش من هم كمی با برنامه‌تر بشم...

---------------------------

* نوشته «آقای الف» عالی بود. علی‌رغم اينكه خيلی‌ها با حرفهاشون مخالفند ولی من نظرشون و تاييد می‌كنم.

* احساس ركسانا از سی‌سالگيش:

فكر ميكردم سی سالگی يعنی نقطه اوج ... يعنی ته زندگی... ته زندگی نه به معنای تمام شدن آن ... نه به معنای افتادن در سرازيری ... بيشتر به معنای رسيدن به آرامش ... پختگی و با تجربگی... وقار... نوعی تفاوت در رفتار ...در گرفتن تصميم ... در عمل كردن....
فكر ميكردم سی سالگی يعنی زمانی كه آسوده بنشينم، لبخند بزنم و بگويم من از خودم راضی هستم .....
حالا در آستانه دهه سوم زندگی واقعيت اصلا راضی كننده نيست.....تفاوت اش با بيست سالگی اين است كه خودم راحت تر ميپذيرم ،...... ميپذيرم كه من همين هستم .....يك انسان با كلی اخلاق های بد و خوب و ملغمه ای از ترس و توانايی و ناتوانی و افسردگی و شادی وغم و خشم و مهربانی و ..... هنوز هم هر شنبه ميگويم من زندگی ام را عوض ميكنم و هر آخر هفته ميفهمم كه پشتكار لازم برای عوض كردن زندگی را ندارم.....

«باغ بی‌برگی»

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۶

قناري كوچك خدا

هیچ کس وسوسه اش نکرد، هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.
او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه ی بهشت رسید، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت. خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت: برو، زیرا که اشتباه کردی، اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچکتر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان موجود بیچاره ای بود که درکیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.

او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمین آمدو اشتباه کرد، بارها و بارها. اشتباه کرد، مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند، یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد.
فرشته ای سر به هوا که گاهی سر می خورد، می افتد و دست و بالش می شکند.
اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم. سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم.
اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید، لباس های نامناسبش را از تن درآورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او او دو بال کوچک نارنجی هم دارد، دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش برمی گردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند، صدایش را می شنویم، زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.


«عرفان نظر آهاري»

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

اديتور گوگل

تو پست قبلی از پيدا كردن اديتور قديمی م گفتم. ولی بعدش به ياد اديتور گوگل افتادم كه تو سرويس Document ارائه داده. اين هم اديتور خوب و قدرتمنديه اما تنها برای زمانی كه می خوای به طور آنلاين ازش استفاده كنی. چون بعضی از گزينه هاش تنها آنلاين كار می كنند. خب... لااقل واسه دوره دانشگاه می تونه مفيد باشه.
-----------------
چند روز پيش ديدم لينك های وبلاگ زهرا كه توسط blogrolling پشتيبانی ميشن همگی نمايش داده ميشن. با خودم گفتم: انگار اين بلاگ رولينگ هم وقتی به من می رسه فيلتر ميشه!!! ديروز وقتی دوباره خواستم لينك های بلاگ رولينگ رو فعال كنم ديدم باز هم فيلتر شده!!! حتی صدای زهرا هم در اومده!
-----------------
دو روز پيش كتاب «زنده به گور» صادق هدايت رو كه مجموعه چند داستان كوتاهه، خوندم. داستان آخری (آب زندگی) شبيه قصه هايی بود كه مادرم، وقتی بچه بودم واسم تعريف می كرد! داستانهايی كه آدم ها و همه شخصيت های قصه به دو دسته خوب و بد تقسيم ميشن. يا خوب خوب يا بد بد! ولی تو دنيای امروز ما اين خوبی و بدی با هم آميخته شده اند و خيلی كم می تونی كسی رو پيدا كنی كه خوب مطلق يا بد مطلق باشه. واسه همينه كه نمی شه در مورد آدمها به راحتی قضاوت كرد. كسی كه تو ازش خوشت نمی آد،‌ واسه يكی ديگه عزيزترين و بهترين ميشه و بالعكس. به نظر من هر آدمی به اندازه خوبيهاش، لياقت دوست داشتن رو داره.
اصلا گاهی تشخيص اينكه چی خوب و چی بده هم خيلی سخته! يه چيز رو تو خوب می دونی و يكی ديگه بد. و همه اينها بستگی به اعتقادات آدم، شرايط زندگی و تجربياتش داره.
-------------------------
ما كسايی كه به فكرمون هستن رو به گريه می اندازيم.ما گريه می كنيم برای كسايی كه به فكرمون نيستن.و ما به فكر كسايی هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمی كنن.
اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولی حقيقت داره.اگه اين رو بفهمی، هيچوقت برای تغيير دير نيست...

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶

فكر كردن هميشه هم خوب نيست!!!

فقط به سفره نگاه می كردم. بی توجه به همه چيز. ميلی به خوردن نداشتم. مادرم گفت:« چيه؟ به چی فكر می كنی؟ چرا چيزی نمی خوری؟»

به خودم اومدم.

-« هيچی...»

عصر، ندا زنگ زد. گرم گفتگو شده بوديم. شروع به تحليل اتفاقات روزمره اش كرد. يك دفعه با صدايی محكمتر گفت:« الو...كجايی تو؟ گوش ميدی چی می گم؟»

-« چی؟... دارم گوش ميدم...»

-«احساس ميكنم يه دفعه كه گرم صحبتی می ری تو فكر. به چی داری فكر می كنی؟»

-«فكر؟ نه... دارم گوش ميدم...»

-«بايد بگی داری به چی فكر می كنی!!! ياا... بگو... بگو ديگه...»

-«ای بابا! گير نده ديگه ندا! گفتم كه دارم گوش می دم...»

شب، چند كتابی كه از ندا گرفته بودم رو جلوی روم گذاشتم تا شايد اين بار حوصله م بگيره و بخونمشون. خيلی وقت بود واسم آورده بودشون. ولی اصلا حوصله خوندن نداشتم. نه فقط كتاب كه هيچ چيز ديگه. روز تولدش همشون رو برده بودم كه پس بدم. ولی لحظه خداحافظی، وقتی خواستم كتابها رو بيرون بيارم و به ندا بدم، پشيمون شدم. گفتم ندا كه عجله ای واسه پس گرفتنشون نداره. حرفی هم كه در اين مورد نزده. پس يه بار ديگه سعی می كنم اشتياق خوندن رو پيدا كنم. حيفه اين كتابها، نخونده برگردونده بشن!

نگاهم به كتاب بود. خواهرم اومد يه نگاهی به من انداخت. خنديد و گفت:«مثلا داری مطالعه ميكنی؟!!»

نمی شد تمركز كنم. اون هم واسه متنهای ساده‌ای كه اصلا تمركز نمی خواد!

-----------------

زياد فكر می كنم و اين اصلا خوب نيست. اگه اين فكر كردن ها لااقل تاثير مثبتی داشت خوب بود. بی حوصلگی بدترين چيزيه كه آدم می تونه باهاش روبه رو بشه. وقتی كلی كار واسه انجام دادن داشته باشی ولی حسش رو نداشته باشی .... وای! ديوونه كننده است!

---------------

ولی ديروز بالاخره بعد از چند وقت انگيزه خوندن پيدا كردم. "بريدا" اثر "پائولو كوئليو" رو خوندم. ديگه علاقه چندانی به كتابهای "پائولو" ندارم. فكر می كنم بهترين كتابهاش همون "كيمياگر"، "ورونيكا تصميم می گيرد بميرد" و شايد "شيطان و دوشيزه پريم" باشه. كتابهاش بيشتر شبيه خيال پردازی می مونه! ترجيح می دم با حقيقت زندگی كنم تا خيال.


"جين اير" رو هم مدتها بود كه دوست داشتم بخونم. غروب ديروز برای اولين بار كتاب رو باز كردم و مشغول خوندنش شدم و تا يازده شب تمومش كردم. مدتها بود از اين تيپ داستانها نخونده بودم. "شارلوت برونته" علی رغم اينكه برخلاف مردان هم دوره خود، آزادی زيادی برای كشف دنيای خودش نداشته (مثل همه زنان آن زمان) ولی خيلی خوب قصه پردازی كرده و نوشته.

-------------

وقتی می خواستم بيام كرج، برنامه های زيادی واسه تابستونم داشتم. اولش همه چی خوب بود. همونطور كه ميخواستم. ولی يواش يواش... همه چيز جذابيتش رو از دست داد و بی حوصله شدم.

حتی واسه اين وبلاگ هم برنامه داشتم ولی بی خيالش شدم. حتی لينك ها رو هم برداشتم تا اينجا فقط فقط واسه خودم باشه. اينطوری شايد راحت تر بشه نوشت.

------------

خدايا! می خوام واسه خودم دعا كنم! دعا می كنم كه اراده ای قوی برای تغيير كردن داشته باشم. بتونم خودم، راهم و هدفم رو بشناسم. بفهمم از زندگی چی می خوام. نمی خوام هيچ وقت درگير فكرهای بيهوده بشم. من لحظه لحظه زندگيم رو دوست دارم... كمكم كن تا قدرشناس باشم. از اينكه روزی افسوس اين ثانيه های خوشبختی رو بخورم بينهايت می ترسم. اجازه نده هرگز چنين روزی برسه.


خدای مهربونم... خيلی چيزها تو زندگی يادم داری. امروز می خوام كه كمكم كنی و يادم بدی تا هرگز ناخوشيها و اندوه من، خودش رو در جمع دوستانم نشون ندن. نبايد ناراحتی و دلگيری من، وقتی هيچ ارتباطی با دوستانم ندارند باعث ناراحتی اونها هم بشن. بايد ياد بگيرم خيلی چيزها رو خودم با خودم حل كنم و هيچ وقت تو اخلاق و رفتارم با بقيه تاثير نذارن.

خدايا تو رو دوست دارم و تمام چيزهايی كه بهم هديه می دی رو دوست دارم... من و لايق اين دوست داشتن كن...

خدايا! گاهی خيلی بد ميشم... خودم می دونم. ولی اين لحظه ها رو بر من ببخش... من هم مثل همه موجودات خاكی تو پر از اشتباهم... نذار اين اشتباهات اون قدر بزرگ باشه كه هيچ وقت نتونم جبرانشون كنم.


چه قدر امروز پر حرف شدم!!! فكر كنم خدا هم ديگه حوصله ش سر بره!!!

---------------

راز بدبخت بودن اين است كه وقت فراغت داشته باشی و بتوانی به اين كه خوشبخت يا بدبخت هستی فكر كنی.
«جورج برنارد شاو»

-------------

راستی چه قدر خوب شد كه دوباره اديتور قديمی خودم رو پيدا كردم. نوشتن تو اديتور بلاگ اسپوت واقعا عذاب آوره!!!


جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶

تولدت مبارك!

نداي عزيزم تولدت مبارك باشه!!! واست يه دنيا آرزوي خوب دارم...
آرزو مي كنم به آرزوهاي خوشگلت برسي....
قلب پاك تو لياقت بهترين ها رو داره
درسته كه هيچ وقت دوست خوبي واست نبودم اما تو هميشه فوق العاده بودي

من از يه جهت خوشبخت ترين دختر دنيا هستم...! چون اطرافيانم بهترينند و دوستايي دارم كه نمونه شون هيچ جاي دنيا پيدا نميشه...
------------------
شرق دوباره توقيف شد!
درخواست تعزير خاتمي
باور اتفاقاتي كه تو اين چند ماه داره ميفته قدري مشكله. ولي واقعيت داره. معلوم نيست عاقبت اين كشور و مردمش چي ميشه.

چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۶

باز باران با ترانه

دیروز...
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه ...
و اما امروز...
باز باران بی ترانه...
باز باران با تمام بی کسی های شبانه...
می خورد بر مرد تنها...
می چکد بر فرش خانه...
باز می آید صدای چک چک غم...
باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده...
نمی دانم...
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟...
نمی فهمم،
چرا مردم نمی فهمند که آن کودک...
که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد...
کجای ذلتش زیباست؟!

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

هديه خدا

ديروز روز خيلي خوبي بود. براي هميشه تو ذهنم ثبتش مي كنم. همين چندروز پيش بود كه يه آرزوي كوچيك ولي به ظاهر محال كردم. چه قدر زود برآورده شد! تصورش هم نمي كردم...
با تمام وجود طعم لحظه لحظه ش رو چشيدم...
خدايا! تو خيلي مهربوني! ديروز هر دو لبخند زديم! هديه تو بهترين هديه بود.

-------------------------------
من
پري كوچك غمگيني را
ميشناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
ودلش را در يك ني لبك چوبين
مينوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه ميميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶

مرا با من بخوان از نو!

خاطرات روزهاي گذشته جلوي چشمام رژه ميره. مسيري كه از كودكي تا به امروز سپري كردم رو مرور مي كنم. بي حوصله شدم. مدام فكر مي كنم. به آدم ها، روابطشون، فكراشون، عشقشون، نفرتشون... به اينكه مي تونن چه قدر عوض بشن... به دنيا فكر مي كنم، به سرنوشت... اينكه چطور گاهي تو رو دست مي ندازه و بعد يه گوشه واسه خودش مي خنده!!! به اينكه يه روزهايي سرشار از اميدت ميكنه و روز ديگه بيزار از همه چيز...
خدايا! دنيايي كه ساختي خيلي عجيبه. رو هيچ چيزش نميشه حساب كرد. خدايا اگه تو، تو زندگيم نبودي الان كجا بودم؟ به چي زنده بودم؟ اصلا بودم؟؟؟؟؟
مي دونم كه هستي، مي بيني، مراقبمي، يه وقتهايي يه لبخند قشنگ مي زني،‌يه وقتهايي اخم مي كني... اشتباه كه مي كنم هشدار ميدي... بعضي وقتها هم قهر ميكني.... يه جوري كه بايد نازت و بكشم.....
من و ببخش كه اين طوري حرف مي زنم،‌ ولي اينا رو حس مي كنم...
مهربونم، دوستت دارم... همه اميدم تويي...
----------------------------------
مي دونم...مي دونم آدم عاقل كسي نيست كه هيچ وقت اشتباه نمي كنه، بلكه عاقل كسي هست كه يه اشتباه رو دوبار تكرار نكنه. من هم سعي مي كنم اينطور باشم. اشتباهاتم رو تكرار نخواهم كرد.
-----------------------------------
چرا آدم ها قدر چيزهايي كه دارند رو نمي دونن؟
چرا آدمها قدر نشناس ميشن؟
چرا بعضي ها هميشه طلبكارن از همه؟
چرا بعضي آدم ها مغرور و خودخواه ميشن؟
چرا آدمها اسير حسادت ميشن؟
چرا بي دليل به هم بي اعتماد ميشن؟
.
.
.
----------------------------------
امشب حال خوبي ندارم. كمي دلم گرفته. كاش يه تصميم درست واسه زندگيم بگيرم. انگاري دارم راه و اشتباه ميرم.
-----------------------------------
از مصاحبه بهزاد نبوي با جام جم خيلي خوشم اومد. تمام چيزهايي كه بايد مي گفت رو گفت.
خاتمي هم حرفهاش رو در سخنراني كه در كاشان داشت زد: پيامبران نيامده‌اند تا به زور عدل را به مردم تحميل کنند

جمعه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۶

باید که رفت
تنها و با همه
در جستجوی سبز زندگی ...

----------------------
تو روز تولدم چيزي واسه گفتن ندارم....!

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

امرداد: ماه جاودان، ماه زندگي

امروز روز اول ماه مرداده. ماهي كه واسه من و دوستام از اول تا آخرش جشنه! نمي دونم اين چه سريه كه بيشتر دوستام مثل خودم مردادماهي از آب در اومدن! چه در دوره دبيرستان و چه دانشگاه با هر كي صميمي شدم بعدا فهميدم كه مردادماهيه! البته اين قضيه واسه دانشگاه جديدم تو مشهد صدق نميكنه. شايد واسه همين باشه كه با هيچ كس اونجا خيلي صميمي نيستم! با همه هستم و با هيچ كس نيستم.
همين فردا تولد 2تا از دوستامه. من فقط مي تونم تولد يكيشون برم. ماه شلوغ و پرسروصدايي خواهد بود! مثل هميشه سرشار از هيجان و شادي....
-----------------------------
تيم ملي فوتبال ايران يك بار ديگه باخت تلخي رو تجربه كرد. خوشحالم كه ديگه تب و تاب قديم رو ندارم. خوشحالم كه ديگه هيچ دلبستگي به دنياي پر از دروغ و هيجانات زودگذر فوتبال ندارم.
خوشحالم كه هيچ نتيجه اي از فوتبال واسم اهميت نداره...
اين يك واقعيته كه من خيلي عوض شدم. مطمئنا اگه دوستاي قديمي يك بار ديگه من و ببينن اين همه تغيير رو نمي تونن باور كنن. من عوض شدم و ديگه شباهتي به دختر سالهاي پيش ندارم.
-----------------------------
هيج وقت كتاب زيباي "سووشون" رو فراموش نمي كنم. "سيمين دانشور" رو با اين كتاب شناختم. قلمش تحسين برانگيز بود. و حالا اين نويسنده محبوب در بستر بيماري است. براي بهبوديش دعا كنيم.
-----------------------------
"طرح امنيت اجتماعي" دوباره اجرا مي شه ولي اين دفعه با شدت بيشتر. معلوم نيست اينا چي از جون اين جوونا مي خوان. همه چي رو از جوونا مي گيرن حتي حق انتخاب رو، بعد هم دم از آزادي مي زنن. كارشون چه فرقي با "كشف حجاب" رضاخان داره؟

شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶

"به اسم دموكراسي"

مي خواستم تو نوشته قبلي به برنامه "به اسم دموكراسي" كه از شبكه 1 سيما پخش شد و شامل مصاحبه يا به قول تهيه كنندگان برنامه اعترافات هاله اسفندياري، كيان تاج بخش و رامين جهانبگلو بود هم اشاره كنم ولي منصرف شدم. الآن هم چيزي نمي نويسم. فكر مي كنم نوشتن در اين مورد بي فايده باشه. بي خود خودم و خسته نمي كنم. فقط ميگم كاش يه برنامه هم مي ساختن به اين نام: "به اسم دين، به اسم اسلام"
مطالب روزآنلاين هم در اين مورد جالبه. پيشنهاد مي كنم بخونين. (البته اين سايت فيلتره و با سايت ها يا نرم افزارهاي فيلترشكن مي تونين بازش كنيد)
امروز بايد بيرون برم و يادم هم باشه "شرق" بگيرم. فقط خدا مي دونه چه قدر از چاپ مجدد روزنامه "شرق" خوشحال شدم. سال پيش وقتي خبر توقيف شرق رو شنيدم واقعا دپ شدم! اصلا انتظارش و نداشتم. هر جور هم كه فكر مي كردم دليل قانع كننده اي واسه توقيفش نمي ديدم. بعد از شرق هم ديگه هيچ روزنامه اي به دلم نشست.
تيرماه امسال بود كه دوباره شرق رو روي پيشخون روزنامه فروشي ها ديدم. باورم نميشد!!! اميدوارم بتونن با عبور از موانع و مشكلات به راهشون ادامه بدن و اميدوارم كيفيت روزنامه از اين كه هست بهتر بشه.
-----------------
قسمت لينكدوني رو از قالبم حذف مي كنم. لينك هام رو سايت blogroll پشتيباني مي كرد. ولي حالا فيلتر شده. نمي تونم دليل فيلترينگش رو بفهمم.به دنبال سايت ديگه نيستم. دستي هم نمي خوام اضافه كنم. فعلا نيازي به اين لينكها نيست. شايد بعدا نظرم عوض بشه.

جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

"اتاقي از آن خود"

ديروز كتاب "اتاقي از آن خود" نوشته "ويرجينيا وولف" رو شروع كردم. صفحات اول كتاب حوصله آدم و سر مي برد و حتي مي خواستم از خوندن ادامه كتاب منصرف بشم ولي هر چي جلوتر رفتم برام جذاب و جالب شد. تا جاييكه در عين خستگي زياد تا ساعاتي از شب با اشتياق فراواني مشغول مطالعه كتاب بودم. فقط فصل پاياني كتاب مونده كه هنوز نخوندمش.
خانم "وولف" يك زن فمنيسته. اما نه يه آدم تندرو، تعصبي و احساسي. بلكه يك زن عاقل و محققه. كتاب "اتاقي از آن خود" به خوبي نقش زن در جوامع رو در قرن هاي مختلف بررسي كرده. البته نوشته هاي ايشون بيشتر مربوط به زنان اروپا ميشه. ولي فكر مي كنم اين جريان واسه زنهاي آسيايي هم تقريبا به همين صورت برقرار بوده.حالا شايد شدتش فرق كنه.
اسم كتاب "اتاقي از آن خود" است. هر چه بيشتر كه از كتاب جلو مي روي بهتر مي شه علت نامگذاري كتاب رو فهميد. خود خانم وولف در اين مورد در مقدمه كتاب ميگه:
"... زني كه مي خواهد داستان بنويسد بايد پول واتاقي از آن خود داشته باشد، و اينكار همان طور كه خواهيد ديد، معضل بزرگ ماهيت زن و ماهيت واقعي داستان را حل نشده باقي خواهد گذاشت..."

---------------
ديشب وقتي به رختخواب مي رفتم صداي نم نم بارون كه بعدا شديدتر شد حس خوبي بهم ميداد. صداي بارون بعد از دقايقي اشك ريختن خيلي آرومت ميكنه.
ذهنم مشغول بود و اصلا خوابم نمي برد. پشه مزاحمي هم مدام بالاي سرم چرخ مي زد و زوزه مي كشيد!!!!! ملافه را تا بالاي سرم كشيدم و سعي كردم بخوابم... كار سختي بود... ولي آخرش نفهميدم كي خوابم برد.
آخه چرا بايد انقدر ناآروم باشم؟

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶

من و تابستوني كه زود تموم ميشه!

قالب وبلاگ رو هم بالاخره عوض كردم. براي اولين بار بود كه رنگ سبز رو تو طراحيم به كار مي بردم. به نظرم خوب شده، ولي شباهتي به روحيه م نداره. زيادي شاده!!!
دو هفته از اومدنم به كرج مي گذره. اصلا نفهميدم اين روزها چه طور سپري شدند! فكر كردن به اينكه اين يك و ماه و نيم ديگه هم به سرعت تموم ميشه و بايد برگردم پريشونم مي كنه. سعي مي كنم بهش فكر نكنم. ولي نميشه.
---------------------
چند تا كتاب ازيكي از دوستان خوبم گرفتم كه فعلا مشغول خوندن اونها هستم.
"در كسوت ماه" نوشته "سيلويا پلات" ترجمه "سعيد سعيدپور" كه يك مجموعه شعر دو زبانه است. فضاي شعرش خيلي تيره است. واژه هايي كه خانم سيلويا تو اين مجموعه به كار برده حس وحشت، اضطراب و حتي مرگ رو در انسان تداعي مي كنه. مترجم كتاب، سيلويا و فروغ فرخزاد رو با هم مقايسه كرده، ولي من اين مقايسه رو قبول ندارم.
"نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد" نوشته "اوريانا فالاچي" ترجمه "يغما گلرويي" هم كتاب ديگه ايه كه امروز خوندنمش. كتاب فوق العاده جالبيه. نويسنده ي كتاب در مورد ترجمه كتابش تو ايران مي نويسه:
"...همان طور كه خودتان نوشته بوديد كشور شما عضو قانون جهاني حق مولف نيست. ولي اين موضوع اهميتي ندارد. همان شاخه گلي را كه از ايران برايم فرستاده بوديد، به حساب حق تاليف خود از اين كتاب ها مي گذارم. لطفا چند نسخه ي ديگر از ترجمه ي كتاب ها را برايم بفرستيد..."
كتاب ديگه اي كه هنوز خوندنش رو شروع نكردم "اتاقي از آن خود" نوشته "ويرجينيا وولف" و ترجمه "صفورا نوربخش" هست.
فعلا وقتم با خوندن كتاب و روزنامه و يا پشت كامپيوتر نشستن سپري ميشه.
هفته اول كه تازه به خونه برگشته بودم بيشنر بيرون مي رفتم. ولي تو اين يه هفته جز اينكه يه بار خونه ندا رفتم، بقيه روزها رو تو خونه سپري كردم.
فكرها و كارهاي زيادي دارم ولي احساس مي كنم كه فرصتم خيلي كمه...
شايد هم من قدر وقت رو خوب نمي دونم...

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

درگذر جاده زندگی آموختم

كه: می توان در یك لحظه تصمیم گرفت و یك عمر رنج كشید
می توان به رفتن ادامه داد ،خیلی بعد از آنكه تصور می كنی دیگر نمی توانی
می توان افكار را كنترل كرد و یا آنها تو را كنترل می كنند
بلوغ به تجربه های تو و درسهایی كه از آنها گرفتی مربوط است نه به سالهای زندگیت
قهرمان كسی است ، كاری را كه لازم است انجام شود ، بی توجه به عواقب آن انجام دهد
گاهی حق داری عصبانی باشی ، اما حق نداری ظالم باشی
مجبور نیستس دوستت را عوض كنی ، اگر بدانی دوستت عوض خواهد شد
زندگیت می تواند در یك لحظه توسط مردمی كه تو حتی نمی شناسی تغییر كند
حتی زمانی كه تصور می كنی چیزی برای بخشیدن نداری می توانی به كسی كه كمك می طلبد ببخشی
اگر كسی آنگونه كه تو می خواهی دوستت ندارد به این معنی نیست كه در عشق او نقصی هست
با دوست می توان در سكوت و بدون انجام هیچ كار مشخصی بهترین اوقات را داشت
كسانی را كه بیشتر دوست داری زودتر از دست می دهی

شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

يك كار مهم وجود داشت كه ميبايست انجام مي شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد.همه كس ميدونست كه يك كسي آن را انجام خواهد داد هر كسي ميتوانست آن را انجام دهد اما هيچ كس آن را انجام نداديك كسي از اين موضوع عصباني شد به خاطر اينكه اين وظيفه همه كس بود.همه كس فكر ميكرد هر كسي نميتواند آن را انجام دهد اما هيچ كس نفهميد كه هر كسي آن را انجام نخواهد داد.سرانجام اين شد كه همه كس يك كسي را براي كاري كه هر كسي نمي توانست انجام دهد و هيچ كس انجام نداد سرزنش كرد.

------------------
تا اطلاع ثانوی حس خوبی به زندگی دارم....!!!

یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۶

نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد؟

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵

با کوچه اواز رفتن نيست
فانوس رفاقت روشن نيست
نترس از هجوم حضورم
چيزى جز تنهايى با من نيست
وقتى تو نباشى من به من مشكوكم
به هر گل به هر سايه روشن مشكوكم
مشكوكم به اشك كبوتر مشكوكم
مشكوكم به خواب خاكستر مشكوكم
بى تو به كابوس و به رويا مشكوكم
به شعله به پروانه حتى مشكوكم
باز امشب فانوسي روشن نيست
با سوگ اين شب يك شيون نيست
از كوكب تا كوكب خواموشي
شب هست و شوق شب كشتن نيست
ترسم نيست از ديوار از بن بست از سايه
تاريك تاريكم من از من ميترسم
چرا دل ببندم به شب كوچه گردى
كه از اين سكوت سترون ميترسم
من از سايه هاى شب بى رفيقي
من از نارفيقانه بودن ميترسم
مشكوكم به اشك كبوتر مشكوكم
مشكوكم به خواب خاكستر مشكوكم
با کوچه اواز رفتن نيست
فانوس رفاقت روشن نيست
نترس از هجوم حضورم
چيزى جز تنهايى با من نيست
شب هست و شوق شب كشتن نيست

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

تو بردی!

یه چیزی نخواد بشه خب نمیشه. خدایا انقدر بهم لطف داشتی که اصلا نمی تونم بهت گلایه کنم. می بینی مهربون من؟ اینجا اسیر شدم بی آنکه خودم خواسته باشم. انگار اسیر یک بازی شدم.
سرنوشت!.....یادته بهت می گفتم تو نمی تونی واسم تصمیم بگیری؟ یادته گفتم نمی ذارم زمینم بزنی؟ این دفعه رو تو بردی و بد هم شکستم دادی.
به باختم اعتراف می کنم. این باخت این قدر سخت بود که قدرت کری خوندنی مجدد رو ندارم. کی از جا بلند خواهم شد؟ تنها خدا می داند....
فقط می دونم خیلی خسته م...

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

وقت رفتنه!

اين چند روز كه خونه هستم، دير مي خوابم، تا دير وقت پاي كامپيوترم، به دوستام سر مي زنم، به كارهاي عقب افتاده م رسيدگي مي كنم...ولي هنوز خيلي كارها مونده. بايد خيلي زود همه چيز و جمع و جور كنم. براي 22 بهمن بليط دارم. قراره با يكي از دوستام بريم مشهد. رفتن براي من هميشه خيلي غم انگيز بوده. دلم براي همه چيز تنگ ميشه. حتي وقتي از مشهد به اينجا برمي گشتم باز هم غمگين بودم. ياد خيلي چيزها مي افتادم. خاطره هاي خوب و بد. ولي خوبهاش به بدهاش مي چربيد. دوباره بايد برگردم به همون شهر. شهري كه براي هميشه برام خاطره انگيز شد.

ترم جديد داره شروع مي شه و من نمره بعضي از درسهام رو هنوزنمي دونم. نگران نمره اسمبلي هستم. نمي‌دونم چرا اين درس براي بيشتر دانشجوها يه معضل بزرگه! استاد انقلاب هم انگار در خواب زمستوني به سر مي برند. يه امتحان تستي كه ديگه اين همه وقت نمي خواد... كي مي خواد تصحيح كنه پس!

امسال يه آرزوي كوچيك كردم و برآورده شد. در حاليكه اصلا فكرش و هم نمي كردم. مطمئن شدم هنوز خدا حواسش بهم هست....! باز هم مي خوام آرزو كنم......خدايا ديگه خودت مي دوني! نذار اينجا بنويسم!


هنوز هم گاه
ی
در اعماق خالی ذهنم تاب می خوری
و می خندی
صدای خنده هايت ، بهانه تبسم دوباره اشک های خشکيده است
هنوز هم ، چون گذر گاه به گاه خيالی دور
دلم برايت تنگ می شود

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

عنوان ندارد!!!

ای مخاطب شکوه های پنهان
تو اگر نباشی به کی ميتوان گفت حرفهايی را که به هيچ کس نمی توان گفت
ای پرده دار عشق های پنهان
دل های شکسته را خودت بنده باش و رابطه های گسسته را تو پيوند باش
ای مونس نجواهای پنهان
هرکه خلوتی با تو ساخت خود را يافت و هرکه با ديگران پرداخت هستی اش را در ازدحام نفوس باخت، لذا خلوت با خود را به ما عنايت کن
ای بخشنده معصيت های پنهان
به عاصيان پنهانکار توفيق ده که پيش از اتمام دوران صبر تو و شکافتن پرده ستر تو دست از گناه بشويند و دهان توبه و پای بازگشت بگشايند
ای بانی مهربانی های پنهان
به ما ظرفيت مهربانی های بی اجر و مزد عنايت کن
ای مقصود سلوک های پنهان
هيچ سالکی بی عنايت تو به مقصد نمی رسد، راه تو خوشتر که بی هياهو و جنجال پيموده شود، پس ای خدا مددی
ای حلال مشکلات پنهان
خوشا به حال آنانکه اشک را نه به گونه های خويش که بر دامن و دست های تو ميبارند، خوشا بحال آنانکه در گريه های شبانه سربر شانه تو دارند. مارا آغوش اجابتی اين چنينی عنايت کن.
-----------------
من واقعا احتياج به نوشتن دارم. ولي انگار كه ديگه فكر و ذهنم براي نوشتن ياريم نمي كنن. خيلي وقته ننوشتم، مي تونم بگم كه اصلا فراموشش كردم. نمي تونم بنويسم. در حاليكه بهش احتياج دارم. سردرگم شدم... چه طور ميشه به اين همه درگيري عقل و قلب خاتمه داد.


نزديك يك هفته است كه از مشهد برگشتم. تعطيلات ميان ترم به سادگي چشم بر هم زدن داره تموم ميشه. اصلا نمي فهمم لحظه ها چه طور سپري ميشن. دلم مي خواد مزه شيرين ثانيه به ثانيه اين روزهاي قشنگ رو بچشم.... دلم مي خواهد هيچ به گذشته فكر نكنم........نبايد ناشكر بود.......