web 2.0

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

فصلي كه تموم شد...


رو بر می گردانی و لبخند می زنی به هر چه ندانستن است

و تکرار می کنی...

"همیشه بودن با هم بودن نیست..."

و باور می کنی او که نیست هست و تو که هستی پاسخی برای همه تردیدها !

و گم می شوی

در میان باورهایت ، در تمام نبودن هایت

و سکوت می کنی

از ترس از دست دادن ثانیه ها ، از ترس نشنیدن ها

و می گذری !

و چه تلخ بازی به پایان می رسد ...

-------------------------------


واسه نوشتن خيلي حرف دارم. دوست دارم از فصلي بنويسم كه تموم شد. يه فصل از يه داستان ورق خورد. حالا دوباره من موندم و برگه هاي سفيد نانوشته. اصلا نفهميدم چي شد و چه طوري گذشت... ولي مي دونم هيچ چيز بي دليل نبود. همه چي رو قاعده پيش رفت بدون اينكه من اصلا بفهمم.

كاش مي تونستم بيشتر بنويسم. ولي حيف اصلا وقت نيست...


۱ نظر:

ناشناس گفت...

امید وارم همیشه شاد باشی