web 2.0

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

خداحافظي موقت!

مرگ

و خواب هايم كه تمام بشود
و روياهايم كه ديگر نباشد
بايد ببندم كوله بار تنهايى را
مى ترسم از اين همه رويا
مى ترسم از اين همه چشم بى حيا
كه بى خستگى مى پايند
تنهايى ام را

دلم مى خواهد بى خاطره باشم
مى خواهم پاك كنم
همه ى اشكال درهمى را
كه يك عمر قى كرده ام
روى كاغذهاى چروكيده ى اين عمر
پر هم كه ندارم...
اما پروانه ها مى گويند
پرونده ى مرگت
يك امضاى ديگر مى خواهد
اى كاش
راست گفته باشند
محمد مفتاحي


----------------------------------------------


به احتمال زياد تا يه مدت كركره اينجا رو مي كشم پايين. كارهام خيلي زياد شده و بايد از بعضي كارهاي جنبي بزنم. فقط اميدوارم تو اين يك ماه همه چيز خوب پيش بره. فعلا كه به هر كس مي رسم مي گم واسم دعا كنه.


حالا تو اين وضعيت يكي از دوستاي قديمي مي گه:" مي دوني كه خواهرم كامپيوتر مي خونه؟" مي گم: " آره..."


مي گه: " يكي از استاداشون دو سه تا پروژه بهش دادن كه نمي تونه انجام بده .... تو مي توني بهش كمك كني؟؟؟؟ "


مونده بودم چي بگم. دوست نداشتم بهش جواب رد بدم. بهش گفتم از خواهرش بپرسه موضوع پروژه ها چيه ، اگه بتونم كمك مي كنم.


با اين حال اگه خيلي كار ببره مجبورم بگم كه نميتونم . چون اصلا وقت نمي كنم. حدود دوماه مي شه كه هيچ كار مفيد در زمينه كامپيوتر انجام ندادم.


يكي دو روز پيش هم واسم موضوع پروژه ها رو آورد. يكي تو محيط ++C بود ، يكي تو محيط C و آخري هم با VB و اكسس كار داره. با ++C كه اصلا كار نكردم . ولي شايد بتونم از عهده دو تاي آخري بر بيام. بايد با خواهرش حرف بزنم تا ببينم استادشون دقيقا چي خواسته.


---------------


ديروز ناهيد و ندا خونمون بودن. ندا مي گفت: واسه يكي از دوستام ، كلي از روحيات و اخلاقيات تو گفتم و حالا اون اصرار داره كه حتما تو رو ببينه! من هم بهش گفتم هر وقت تو اومدي خونمون ، اون رو هم دعوت كنم!


گفتم : مگه نشستي واسه بنده خدا چي تعريف كردي؟؟؟؟؟


-" هيچي....نمي دونم چرا..... ولي مي گه به نظرم آدم جالبي مياد...!!!!!!! خيلي دوست دارم از نزديك ببينمش ! "


امان از دست اين ندا!


------------------------


ديروز هم كه كنكور سراسري ۸۴ در رشته رياضي و هنر برگزار شد. شنيدم كنكور رياضي ها خيلي سخت بوده و خيلي ها بعد از كنكور گريه مي كردن.


ناهيد هم كه صبح كنكور داشت ، هر چي مي پرسيدم تو چه احساسي داري ؟ مي گفت: " هيچ احساسي ندارم...... هيچ احساسي ....."


به نظرم خيلي خسته بود. اميدوارم نتيجه خوبي از اين يكسال تلاشش بگيره. مي دونم كه خيلي خونده بود.


--------


مثل اينكه امروز خيلي پرچونگي كردم ... فعلا ميرم. شايد اين رفتن يك ماه طول بكشه.... شايد هم طاقت نياوردم و سر يه هفته اومدم و دوباره نوشتم... !!!

۵ نظر:

ناشناس گفت...

كجا بابا؟؟ تازه داشتيم آشنا مي شديم...ايشاا...يه هفته اي مياي (چشمك!)

ناشناس گفت...

tu sais parlais francais ? ah je suis content apre des annes!!
comnet boxet chera faransas?

ناشناس گفت...

ziba-sadeh-samimi

ناشناس گفت...

بابا تو هم عجب بازديد كننده هايي داري !!عجيب غريب حرف مي زنن..غير از اخريه ...خوب خدا رو شكر كه طاقت آوردي !

ناشناس گفت...

يعني ...غير از اوليه !! اينجا آخه سر و ته نداره !