web 2.0

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

چه قدر دوست دارم بنويسم و چه قدر اين نياز در من شدت گرفته ، اما واقعا حرفي براي گفتن ندارم. هر سال كه به روز تولدم نزديك تر ميشم حس بدي تمام وجودم رو احاطه مي كنه. بيش از پيش از خودم بدم مياد. اين روزها شايد خيلي بخندم...سر به سر دوستام بذارم...ولي ....دوست دارم يه جا بشينم و با تمام وجودم فقط گريه كنم... دوست دارم فرياد بزنم...
كاش مي شد با يكي حرف بزنم....كاش مي تونستم... عجيبه كه اين همه دوستاي خوب داشته باشي اما نتوني حرف بزني. باز گلي به جمال سالهاي پيش كه لااقل يه كم مي نوشتم ، الآن كه ديگه حوصله اين و هم ندارم.
دلم مي خواد يه مداد بردارم و رو دنيا يه خط قرمز بزرگ بكشم... اصلا دوست دارم خط خطيش كنم...
زده به سرم...

مي بينم صورتم و تو آينه
با لبي خسته مي پرسم ازخودم
اين غريبه چيه
از من چي مي خواي؟؟؟؟؟
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نميشه هر چي مي بينم
چشامو يه لحظه رو هم مي ذارم
با خودم مي گم كه اين صورتكه
مي تونم از صورتم برش دارم
مي كشم دستم و روي صورتم
هر چي بايد بدونم دستم مي گه
من و توي آينه نشون مي ده
مي گه اين تويي نه هيچ كس ديگه......

هیچ نظری موجود نیست: