web 2.0

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

مهموني كسي كه دوستش نداشتم!

اینجا هوا حسابی گرم شده. تحمل این گرما رو ندارم. نمی تونم کار کنم. این چندمین باریه که میام سایت دانشگاه و به خاطر گرما و بی حوصلگی ناشی از اون، از کار کردن روی پروژه هام منصرف میشم.

باید بجنبم... چشم رو هم بذارم وقت تموم میشه...

-----------------

امروز خونه یکی از دوستان دعوت بودم. این دوستی هم ماجراها داره...!

شاید روزهای اول خوابگاه، تنها چیزی که به فکرمون نمی رسید این بود که یه روز با هم رابطه خوبی داشته باشیم!

در طول چند ترمی که با هم همکلاس بودیم و تو یه خوابگاه ساکن بودیم، این دختر با هم اتاقیهای من رابطه خیلی خوب و دوستانه ای داشت و رفت و آمد زیادی به اتاقمون داشت، با این حال، ما دو تا هیچ از هم خوشمون نمی اومد...! بی دلیل! و رفتارمون گواه بود. تا اواسط ترم پیش وضع به همین منوال بود. بهتر که نشده بود، بدتر هم شده بود. گاهی هم اتاقیهام حسابی از رفتارهای ما نسبت به هم، و اینکه نسبت به هم اینقدر بی تفاوت بودیم، خنده شون می گرفت... می گفتند: «چه قدر تابلویید شما دو تا! یه کم ظاهر سازی هم بد نیستا!!!»

اما نمی دونم چی شد... واقعا نمی دونم... بدون اینکه بفهمیم این رابطه سرد، رو به گرمی گذاشت. خب می تونست دلایل مختلفی داشته باشه. ما خود به خود در شرایطی قرار گرفتیم که با هم رو در رو بشیم و به حرف بشینیم. شرایطی پیش اومد که ما رو در کنار هم قرار داد و فهمیدیم اونقدرها هم بد نیستیم! و حتی تفاهماتی هم داریم!

خب من تو درسهایی که به برنامه نویسی و این چیزها مربوط می شد نسبت به بچه های خوابگاه قوی تر بودم. همین باعث می شد تا بچه ها ازم بخوان تا شبها تو خوابگاه کمی تو این درسها کمکشون کنم. یکی از این افراد همین دخترخانوم بود. اجازه ندادم احساس بدی که نسبت بهش داشتم تو این درس دادن تاثیر بذاره. بعد از اون بود که کمی رفتارمون بهتر شد. چون شناختمون نسبت به هم بیشتر می شد. و این درس دادن برای چند درس تکرار شد.

یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد که شماره های ایرانسلمون رو به هم دادیم... دوره این طرحهای رنگی ایرانسل بود...! اس ام اس بود که واسه هم می فرستادیم! شوخ طبعیمون تو این اس ام اس ها شبیه هم بود... جالب اینجا بود که بچه های اتاق که دوستان صمیمیش بودند باهاش اس ام اس بازی نداشتن و از اس ام اس بازی ما هم بی خبر بودن... روزی هم که متوجه شدند از تعجب دهنشون باز مونده بود و حرفی واسه گفتن نداشتن!!!

و ضربه آخر رو امتحان ساختمان داده وارد کرد!!! یه امتحان فوق العاده سخت. یکی از هم اتاقیهام و این دختر پشت سر من نشسته بودند. امتحان تستی تشریحی بود و سوالات تستی ش 6 گزینه ای بودند! برگه ها هم تو سه دسته الف ب ج بودند. من سری ج بودم. بهشون گفتم: «بچه ها همتون بالاپاسخنامه هاتون بزنین ج! کسی چیزی نمی فهمه!»

خب من خیر سرم تو این درس قوی بودم، ولی تا از شوک سوالها بیرون بیام چند دقیقه ای طول کشید... بعد که به خودم مسلط شدم، هر چی حل می کردم به اون دو تا هم می رسوندم... با پر رویی تمام جلوی خود مراقب گزینه ها رو بلند براشون میخوندم!! اونا هم متقابلا اونچه از من می شنیدند به تمام برگه های سری ج رسوندند!

بعد از اون امتحان بود که دوستام، من و تو آغوش کشیدن و گفتند: «اگه نبودی ما صفر هم از امتحان نمی گرفتیم!» گفتم: «حالا سری ج همه یه نمره میشن... برین دعا کنید یه وقت من از این درس نیفتم! که اون وقت همتون افتادید!»

بعد از اون بود که دیگه یاد گرفتیم وقتی هم و می بینیم دست کم یه سلام احوال پرسی با هم داشته باشیم! و یواش یواش رابطمون بهتر شد.

این دختر این ترم از خوابگاه بیرون اومد و همراه چند نفر خونه گرفت. هفته پیش اصرار زیادی کرد که یه روز از صبح تا عصر پیشش باشم. من هم قبول کردم و قرار رو واسه امروز گذاشتیم. روز خوبی بود.

سر غذا بود که هم خونه ایش پرسید: «شما از کجا با هم آشنا شدید؟» و اون گفت: «با هم هم کلاسی بودیم و هم خوابگاهی...» همدیگر رو نگاهی کردیم... و دیگه هیچی نگفتیم...




هیچ نظری موجود نیست: