نمی دانم چه می خواهم بگويم
زبانم در دهان باز ، بسته است.
در تنگ قفس بازست و ، افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته است !
نمی دانم چه می خواهم بگويم
غمی در استخوانم می گدازد...
خيال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم ، گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد اين وهم:
- ز رنگ آميزی غمهای انبوه ، -
كه در رگهام ، جای خون، روان است
سيه داروی زهرآگين اندوه.
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو می پيچيدم در سينه تنگ،
چو فرياد يكی ديوانه گنگ
كه می كوبد سر شوريده بر سنگ.
سرشكی تلخ و شور، از چشمه دل
نهان در سينه ، می جوشد شب و روز.
چنان مار گرفتاری كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگرسوز.
پريشان سايه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گيج و گمراه .
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
كه بی سامان به ره افتد شبانگاه.
درون سينه ام دردی است خونبار
كه همچون گريه می گيرد گلويم.
غمی آشفته ، دردی گريه آلود...
نمی دانم چه می خواهم بگويم !
ه.ا.سايه
---------------------
خيلي حرف داشتم واسه گفتن.....ولي الآن اصلا حسش نيست....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر