web 2.0

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶

فكر كردن هميشه هم خوب نيست!!!

فقط به سفره نگاه می كردم. بی توجه به همه چيز. ميلی به خوردن نداشتم. مادرم گفت:« چيه؟ به چی فكر می كنی؟ چرا چيزی نمی خوری؟»

به خودم اومدم.

-« هيچی...»

عصر، ندا زنگ زد. گرم گفتگو شده بوديم. شروع به تحليل اتفاقات روزمره اش كرد. يك دفعه با صدايی محكمتر گفت:« الو...كجايی تو؟ گوش ميدی چی می گم؟»

-« چی؟... دارم گوش ميدم...»

-«احساس ميكنم يه دفعه كه گرم صحبتی می ری تو فكر. به چی داری فكر می كنی؟»

-«فكر؟ نه... دارم گوش ميدم...»

-«بايد بگی داری به چی فكر می كنی!!! ياا... بگو... بگو ديگه...»

-«ای بابا! گير نده ديگه ندا! گفتم كه دارم گوش می دم...»

شب، چند كتابی كه از ندا گرفته بودم رو جلوی روم گذاشتم تا شايد اين بار حوصله م بگيره و بخونمشون. خيلی وقت بود واسم آورده بودشون. ولی اصلا حوصله خوندن نداشتم. نه فقط كتاب كه هيچ چيز ديگه. روز تولدش همشون رو برده بودم كه پس بدم. ولی لحظه خداحافظی، وقتی خواستم كتابها رو بيرون بيارم و به ندا بدم، پشيمون شدم. گفتم ندا كه عجله ای واسه پس گرفتنشون نداره. حرفی هم كه در اين مورد نزده. پس يه بار ديگه سعی می كنم اشتياق خوندن رو پيدا كنم. حيفه اين كتابها، نخونده برگردونده بشن!

نگاهم به كتاب بود. خواهرم اومد يه نگاهی به من انداخت. خنديد و گفت:«مثلا داری مطالعه ميكنی؟!!»

نمی شد تمركز كنم. اون هم واسه متنهای ساده‌ای كه اصلا تمركز نمی خواد!

-----------------

زياد فكر می كنم و اين اصلا خوب نيست. اگه اين فكر كردن ها لااقل تاثير مثبتی داشت خوب بود. بی حوصلگی بدترين چيزيه كه آدم می تونه باهاش روبه رو بشه. وقتی كلی كار واسه انجام دادن داشته باشی ولی حسش رو نداشته باشی .... وای! ديوونه كننده است!

---------------

ولی ديروز بالاخره بعد از چند وقت انگيزه خوندن پيدا كردم. "بريدا" اثر "پائولو كوئليو" رو خوندم. ديگه علاقه چندانی به كتابهای "پائولو" ندارم. فكر می كنم بهترين كتابهاش همون "كيمياگر"، "ورونيكا تصميم می گيرد بميرد" و شايد "شيطان و دوشيزه پريم" باشه. كتابهاش بيشتر شبيه خيال پردازی می مونه! ترجيح می دم با حقيقت زندگی كنم تا خيال.


"جين اير" رو هم مدتها بود كه دوست داشتم بخونم. غروب ديروز برای اولين بار كتاب رو باز كردم و مشغول خوندنش شدم و تا يازده شب تمومش كردم. مدتها بود از اين تيپ داستانها نخونده بودم. "شارلوت برونته" علی رغم اينكه برخلاف مردان هم دوره خود، آزادی زيادی برای كشف دنيای خودش نداشته (مثل همه زنان آن زمان) ولی خيلی خوب قصه پردازی كرده و نوشته.

-------------

وقتی می خواستم بيام كرج، برنامه های زيادی واسه تابستونم داشتم. اولش همه چی خوب بود. همونطور كه ميخواستم. ولی يواش يواش... همه چيز جذابيتش رو از دست داد و بی حوصله شدم.

حتی واسه اين وبلاگ هم برنامه داشتم ولی بی خيالش شدم. حتی لينك ها رو هم برداشتم تا اينجا فقط فقط واسه خودم باشه. اينطوری شايد راحت تر بشه نوشت.

------------

خدايا! می خوام واسه خودم دعا كنم! دعا می كنم كه اراده ای قوی برای تغيير كردن داشته باشم. بتونم خودم، راهم و هدفم رو بشناسم. بفهمم از زندگی چی می خوام. نمی خوام هيچ وقت درگير فكرهای بيهوده بشم. من لحظه لحظه زندگيم رو دوست دارم... كمكم كن تا قدرشناس باشم. از اينكه روزی افسوس اين ثانيه های خوشبختی رو بخورم بينهايت می ترسم. اجازه نده هرگز چنين روزی برسه.


خدای مهربونم... خيلی چيزها تو زندگی يادم داری. امروز می خوام كه كمكم كنی و يادم بدی تا هرگز ناخوشيها و اندوه من، خودش رو در جمع دوستانم نشون ندن. نبايد ناراحتی و دلگيری من، وقتی هيچ ارتباطی با دوستانم ندارند باعث ناراحتی اونها هم بشن. بايد ياد بگيرم خيلی چيزها رو خودم با خودم حل كنم و هيچ وقت تو اخلاق و رفتارم با بقيه تاثير نذارن.

خدايا تو رو دوست دارم و تمام چيزهايی كه بهم هديه می دی رو دوست دارم... من و لايق اين دوست داشتن كن...

خدايا! گاهی خيلی بد ميشم... خودم می دونم. ولی اين لحظه ها رو بر من ببخش... من هم مثل همه موجودات خاكی تو پر از اشتباهم... نذار اين اشتباهات اون قدر بزرگ باشه كه هيچ وقت نتونم جبرانشون كنم.


چه قدر امروز پر حرف شدم!!! فكر كنم خدا هم ديگه حوصله ش سر بره!!!

---------------

راز بدبخت بودن اين است كه وقت فراغت داشته باشی و بتوانی به اين كه خوشبخت يا بدبخت هستی فكر كنی.
«جورج برنارد شاو»

-------------

راستی چه قدر خوب شد كه دوباره اديتور قديمی خودم رو پيدا كردم. نوشتن تو اديتور بلاگ اسپوت واقعا عذاب آوره!!!


هیچ نظری موجود نیست: